شهید مهدی فرودی
مهدی فرودی
نام پدر: محمد اسماعیل
تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۰۱/۲۲
محل تولد: فردوس
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
محل شهادت: شلمچه
محل دفن: مشهد
یگان اعزام کننده: بسیج
مهدی فرودی
سردار شهید مهدی فرودی
نام پدر: محمداسماعیل
محل تولد:شهرستان فردوس
تاریخ تولد: ۲۲/۰۱/۳۴
تاریخ شهادت :۰۴/۱۰/۶۵
محل شهادت : شلمچه
منطقه :عملیات کربلای ۴
مسؤلیت :فرمانده ستاد
یگان:لشکر ۵ نصر
گلزار :بهشت رضا
کد شهید:۶۵۲۷۵۳۹
زندگینامه
فرودی,مهدی
به مدرسه می رود و همزمان به مکتب خانه ای که قرآن تدریس می شد ،راه می یابد .خودش در این باره چنین می نویسد :
در همسایگی ما مکتب خانه ای بود که در آنجا به تحصیل قرآن پرداختم .محیط خانواده زمینه مذهبی داشت و آن ها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند وتعصب اخلاقی زیادی داشتم .هیچ گاه در آن مدت به کسی نا سزا گفتم و همچنین ناسزا نشنیدم .
این چنین است که او به کرامت انسانی ارج می نهد و بر حفظ آن پای می فشارد .خانواده با حقوق بازنشستگی پدر ،قالیبافی خواهر بزرگترش ،کار در تابستان «مهدی» و مهمتر صرفه جویی و قناعت مادر ،روزگار می گذراندند .
با اتمام امتحانات کلاس چهارم ،خا نواده به «مشهد» نقل مکان می کنند .«مهدی» در دبستان «بزرگمهر» کلاس پنجم و ششم ابتدایی را پشت سر می گذارد .تغییر محیط ،پیچیدگی مردم در مقایسه با مردم «فردوس» کم کم« مهدی» را از سادگی و گوشه گیری جدا می کند و میان جمع بچه ها می کشاند و خواهرش با زمینه ی قوی مذهبی ،در مشهد ضمن رفت و آمد به فاطمیه و نرجسیه شروع به تحصیل در زبان عربی و تفسسیر قرآن و دروس دیگر می کند .رفتار خواهر سر مشق ارزنده ای بود برای مهدی .
با ورود به دبیرستان ،زمینه ی فعالیت در عرصه ی مذهبی و سیاسی فراهم می شود .او با حضور در جلسات مذهبی که هر هفته در مسجد «بناها» و بعضی از منازل بر گزار می شد ،خود را به عنوان نوجوانی معتقد و فعال و ثابت قدم معرفی می کند و مورد توجه قرار می گیرد .
پس از پایان امتحانات خرداد ماه ،در سال سوم دبیرستان ،به مدرسه ی علمیه می رود و به تحصیل دروس اسلامی مشغول می شود .او به واسطه روحیه حق طلبی ،از همان سنین نوجوانی با حضور در جلسات مذهبی و سیاسی پا به میدان بسیار دشوار و مرد افکن مبارزه علیه رژیم پهلوی می گذارد .
این مبارزات که تقریبا از سال ۱۳۵۱ آغاز می شود ،تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه ۱۳۵۷ بدون وقفه ادامه می یابد .«مهدی» در خلال شش سال مبارزه پی گیر و خستگی ناپذیر ،سه بار دستگیر و روانه شکنجه گاه ها و زندان ها می شود .یک بار هم موفق می شود از چنگ ماموران ژاندارمری(سابق) بگریزد .
در میان شخصیت های مذهبی و انقلابی که به عنوان محور های مبارزه شناخته شده اند ،به خصوص در استان خراسان ،چهره های برجسته و درخشانی دارد .از عمده دلایل این برجستگی ،می توان به آگاهی و هوشیاری ،جسارت و شجاعت کم نظیر و تجربه و قدرت برنامه ریزی او اشاره کرد .در زمانی که هنوز تظاهرات خیابانی شکل نگرفته بود و بسیاری از بیم عمال رژیم شاه ،حتی در خفا جرات جسارت به شاه را نداشتند ،مهدی وارد میدان می شود .
از فردای پیروزی انقلاب اسلامی ،مهدی را می بینیم که نه در پی کار و زندگی شخصی می رود و نه به طمع نان و نام در صحنه خود نمایی می کند .او خویش را یکسره وقف انقلاب می کند .او که تنها و تنها برای رضای خالقش گام بر می دارد ،هر گاه می بیند به وجودش نیاز است ،درنگ نمی کند ؛هر جا که باشد و در هر مقام و موقعیتی .
پس از مدتی در سال ۱۳۶۰ ،تمام وقت و انرژی خویش را وقف سپاه پاسداران «مشهد» می کند و کارها و طرح های موفق و موثری را با کمک یاران انجام می دهند .با شروع جنگی تحمیلی ،بار دیگر شاهد حضور مردمی هستیم که در جبهه های مختلف از جنوب تا غرب و در کسوت گوناگون ،از فرماندهی سپاه منطقه ۴ گرفته تا معاونت لشکر پنج نصر ،از مسئولیت های ستادی گرفته تا بسیجی ساده ،یادگارهای ماندگاری از خویش بر جای گذاشته که تا ابد در دل تاریخ ثبت و در حافظه و یاد همرزمان باقی خواهد ماند .
زمانی که« مهدی» از ریاست ستاد استعفا می دهد ،برای خیلی ها قابل درک نبود. .چرا ؟در پاسخ یاد داشت هایش می خوانیم :
فاصله زیاد ستاد تا شهادت ،باعث دلسردی و رنجش شده بود …
این جا است که یاران و نزدیکان متوجه می شوند این مرد تنها در پی شهادت است و بس .همچنان در سپاه بود و شبانه روز کار می کرد .تا پیش از سال ۱۳۶۲ به چند ماموریت حساس و امنیتی به همراه تنی چند از برادران همرزمش اعزام می شود .کم کم تصمیم می گیرد از سپاه پاسداران برود .این در سال ۶۲ اتفاق می افتد .
نظر به تجربیات «مهدی» و هوش سر شار و شجاعت کم نظیرش ،در اواخر سال ۶۲ ،از طرف اطلاعات نخست وزیری ،مامور می شود تا به هندوستان برود .علی رغم تمام تنگناها و موانع ،در مدت اقامتش در هند اقدامات ارزشمندی انجام می دهد .«مهدی» به هنگام اقامت در هند ،نامه ی مفصلی برای آیت الله «زنجانی» می نویسد ،در بخشی از نامه آمده است .
در پایان از شما استاد و پدر ارجمند یک تقاضای عاجزانه دارم و آن این که برایم دعا بفرمایید که خداوند توفیق شهادت در راه خویش را هر چه زود تر نصیب این بنده عاصی نماید و وسایل و مقدماتش را فراهم کند .هر چند که می دانم من لایق نیستم ولی …هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب می دیدم که …
مهدی از هند باز می گردد .چند ماهی را صرف نوشتن گزارش و کار در رادیو می کند .او که در سال ۵۸ با دختری از منطقه محروم «فردوس» ازدواج کرده است حا لایک دختر و یک پسر دارد .شاید از معدود زمان هایی باشد که می توان در خانه سراغش را گرفت .
در عملیات «بدر» شرکت می کند .بسیاری از یاران به شهادت می رسند .او مجروح به «مشهد» باز می گردد .بار دیگر به رادیو می رود .در همین سال ،با دعوت به همکاری در ستاد حج و زیارت ،به مکه مشرف می شود .مهدی نامه ای می نویسد خواندنی :
نمی دانم برایتان قابل تصور است که آدم بیاید همان جا که پیامبر به نماز می ایستاده و دزدانه بوسه بر جایی که پای پیامبر انجا گذاشته شده ،بزند و بر ستون هایی که پیامبر تکیه زده ،تکیه بزند .یک خس بی سر و پا …به طرف مسجد شجره برای احرام می رویم .تا این کمتر از خسان ،از میقات همچنان همراه سیل تا دل دریاها برویم .
چند صباحی در رادیو می ماند .عملیات« والفجر ۸ »از راه می رسد .واحد اطلاعات عملیات او را می طلبد .مهدی به فاصله یک ساک بر داشتن ،طول می کشد تا راهی شود .در حین عملیات مجروح می شود .در این باره چنین می نویسد :
«گفتم بچه ها را تنها بگذارم ؟مگر خدا لطفی کند و ترکشی برای مرخصی بفرستد که گفتن همان و لحظه ای بعد خمپاره در پشت مان فرود آمد و موج آن مرا پرت کرد به جلو و دود و ترکش مرا از پای انداخت .برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور کردند و با موتور به اورژانس و از آن جا با قایق به آن طرف آب بردند .چون ترکش در قفسه سینه و ریه اصابت کرده بود .نفس مقطع مقطع خارج می شد .مسعود عزیز سرم را روی زانویش گذاشته بود و عرق هایم را با دست پاک می کرد و بعد دیگر متوجه نشدم و او را ندیدم تا این که روز پنج شنبه در زیر جنازه ی شهیدی از تخریب همدیگر را دیدیم و بعد هم یک بار دیگر آن روزی که او داخل تابوت بود و من در زیر تابوت آن . و دیگر ندیدمش به امید دیدار .»
مدتی در بیمارستان قلب بستری می شود و پیش از التیام جراحاتش به مشهد می آید .بار دیگر به سر کار در رادیو می رود .انگار هیچ سدی ،مانع کار و تلاش و خدمتش نیست .او در صفحه اول سر رسید سال ۱۳۶۵ می نویسد .
اعلام سال ۶۵ ،سال تلاش و خود سازی و برنامه ریزی روزانه برای آغاز سی و دومین سال زندگی .
مهدی اگر چه هادی می نماید اما همه ی آن هایی که می شناختندش ،حس می کردند که چگونه انتظار شهادت بی تابش کرده است .بار دیگر به مکه مشرف می شود .ابتدا را ضی نمی شود .قصد داشت به جبهه برود .تنها زمانی به رفتن رضایت می دهد که یاران مطمئنش می کنند که فعلا عملیاتی در پیش نیست .وقتی از «مکه »به خانه بر می گردد ،آرام آرام احساس می کند ،موعد وصال نزدیک است .
سر انجام در سحرگاه پنجم دی ماه ۱۳۶۵ در گرماگرم عملیات «کربلای ۴ »،به هنگام حمل پیکر شهدا و مجروحین به پشت خاکریز ،هدف گلوله و ترکش قرار می گیرد و به شهادت می رسد .
منبع:”غریبه”نوشته ی ،خسرو باباخانی،نشر ستاره ها،مشهد -۱۳۸۵
مصاحبه با
سردار شهید مهدی فرودی در ۱۳۳۴ در فردوس به دنیا آمد. هنوز ۳ساله بود که پدرش را از دست داد و رنج یتیمی را چشید. او در سختیهای زمان در دامان مادری نجیب و خانوادهای مذهبی رشد کرد. در دستنوشتههایی که از شهید باقی مانده است، درباره مکتبخانهای که در آن قرآن را آموخته است، چنین آمده است: «در همسایگی ما مکتبخانهای بود که در آنجا قرآن را تحصیل کردم. محیط خانواده ما زمینه مذهبی داشت و نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند.»
چرخ زندگی خانواده با حقوق بازنشستگی پدر که آشپز بیمارستان بود و کار مهدی و خواهرش با قناعت و سربلندی میچرخید. بعد از پایان امتحانات کلاس چهارم، دیگر بچههای فردوس او را ندیدند، چراکه مهدی همراه خانواده خود به مشهد مهاجرت کردند. درعوض بچههای مدرسه بزرگمهر، حضور گرم پسری را در کنار خود دارند که با اخلاق و رفتار خود نمونه واقعی یک انسان بزرگ است. مهدی از خواهرش سرمشق میگیرد و در عرصه مذهبی و سیاسی وارد اجتماع میشود. او با حضور در جلسات سخنرانی مسجد بناها به آگاهی اجتماعی و اعتقادی خود میافزاید. در سال سوم دبیرستان وارد مدرسه علمیه میشود. مبارزان او کمکم از سال ۱۳۵۱ تا پیروزی ۱۳۵۷ ادامه پیدا میکند. مهدی در تعقیب و گریز ساواک چند بار به زندانهای مخوف ساواک میافتد.با پیروزی انقلاب اسلامی با راضیه قلیزاده ازدواج میکند و در سال ۱۳۶۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میشود. با شروع جنگ تحمیلی بارها به محورهای مختلف جنوب و غرب میرود و در مسئولیتهای مختلفی چون فرماندهی سپاه منطقه چهار و معاونت لشکر پنج نصر میدرخشد. او بارها شاهد شهادت یاران دیرینش میشود و سرانجام براثر اصابت ترکش در عملیات کربلای چهار (دیماه ۱۳۶۵) شربت شهادت را در حالی مینوشد که پیکر مجروحین را به پشت خاکریز انتقال میداده است.
ورق زدن دفتر زندگی مردان بزرگی همچون سردار شهید مهدی فرودی در کلمههای یک مقاله نمیگنجد و وجود دستنوشتههای خود او و کتابهای متعددی که در اینباره چاپ شده است، گواه این نکته است. به سراغ اسوه صبوری و فداکاری خانم راضیه قلیزاده همسر شهید میرویم و به سالهای سربلندی سری میزنیم:
خانم قلیزاده برای ما بفرمایید، اولیه شناختتان از شخصیت شهید فرودی به کدام ایام برمیگردد؟
قبل از اینکه در سال ۵۸ با ایشان ازدواج کنم، چون فامیل بودیم، خانوادههایمان با هم رفت و آمد داشتند. مادر آقای فرودی دخترعمه پدرم میشوند. به دلیل اینکه مادر آقای فرودی پدر و مادر نداشتند، پدرم زیاد به آنها توجه میکرد. خانواده آنها به پدرم دایی میگفتند و ما هم به مادر آقای فرودی عمه میگفتیم. از همان نوجوانی که آنها به مشهد میآمدند، علیه رژیم شاه مبارزه میکردند. آنها در کوچه زردی که الان اسمش توحید است زندگی میکردند. حتی موقع رفت و آمد خانهشان تحتنظر بود. خانوادهشان خیلی مذهبی بود و به امام(ره) علاقهمند بودند.
میخواهیم، بدانیم زندگی یک فرمانده جنگ چطور آغازی داشته است. لطفا برای ما از شرایط انتخابتان بفرمایید؟
قبل از پیروزی انقلاب در سال ۵۷ مادر مهدی آقا مرا از پدرم خواستگاری کرد که پدرم به آنها گفته بود، تا وقتی انقلاب به پیروزی نرسد، دخترم را به شما نمیدهم. چون دخترم شاید نتواند طاقت بیاورد و بین ماکه فامیل هستیم، شکرآب شود. بعد که انقلاب اسلامی پیروز شد، آنها آمدند و گفتند: «الوعده وفا» پدرم هم گفت: دخترم هرچه بگوید؛ همان است. برای من هم فرقی نمیکند چون مهدی مثل بچههای خودم است و او را خوب میشناسم. راستش درباره ازدواج من و مهدی با هم مثل الان که دختر و پسرها با هم حرف میزنند، اولش حرف نزدیم. وقتی هم با مهریه ۲۰هزارتومان و یک جلد کلاما… مجید به عقد او درآمدم، از او سئوال کردم، چرا بین این همه دختر دیپلمه و شهری من را که سوادم آنقدر بالا نیست و در مشهد زندگی نمیکنم را انتخاب کردید؟ مشهد شهر بزرگی است و من نمیدانم در آنجا چکار باید بکنم و پدر ومادرم در فردوس هستند! مهدی جواب داد؛ من شما را انتخاب کردم چون میدانم میتوانی صبور باشی و ابوذر زندگی من باشی. اگر شما از من خوشتان نمیآید، بفرمایید. اگر مرا با زندگیام که میدانید نمیتوانم یکجا آرام بگیرم میپذیرید، باز هم بگویید. من شما را انتخاب کردم، چون میدانم مثل دخترهای دیگر از این شاخه به آن شاخه نمیروید و مثل ما معتقد و دیندارید. مشهد که برویم، همه جا را یاد میگیرید و این نمیتواند در زندگی ما مشکل ایجاد کند. من از سادگی و صداقت وایمان او خوشم آمد. پدرم هم او را از بچگی میشناخت. یادم میآید که اعلامیههای امام را در باغشان پنهان میکرد و پدرم به بهانه آوردن نان، اعلامیهها را لای نانها از آنجا با خودش میآورد و بین مردم پخش میکردند.
آقای مهدی را در زندگیتان چطور انسانی یافتید، شما که تنها ۸-۷سال تا زمان شهادت با او بودید؟
همیشه فکر میکردم، شوهرم در خانه ما یک میهمان عزیز است. جبهه که بود هر ۶ماهی، چهار روز را مرخصی میآمد. بیشتر گرفتار کارهای آدمهایی که میخواستند، جبهه بروند بود. همان لحظات کمی را هم که با ما و بچهها بود، آنقدر مهربان و گرم بود که فکر میکردی، هیچ غمی نیست. آقا مهدی میگفت: اگر من در جبهه خیالم راحت است چون کسی مثل تو زندگیام را اداره میکند. در جبهه به من میگویند؛ مهدی چرا تو دغدغه پشت سرت را نداری؟ میگفتم چون خیالم از خانه جمع است.
هر وقت مارش حمله از تلویزیون میشنیدم، نگران بودم. وقتی میرفت، فکر نمیکردم برگردد. میگفتم؛ مهدی اگر شهید بشوی، چی؟ میگفت: اگر قسمتم باشد که بمیرم از همین پله خانه هم میتوانم سر بخورم و بیفتم و بمیرم. اخلاقش اینطور بود که نمیگفت؛ در جبهه چه مسئولیتی دارد. وقتی میپرسیدیم در جبهه چکار میکنی؟ میگفت: آب میریزم روی دست بچهها وضو بگیرند. بعد از شهادتش بود که فهمیدم فرمانده بوده است. وقتی جبهه بود، تلفنی که حرف میزدیم، همه با رمز بود. میگفت تلفنها را دشمن کنترل میکند. وقتی میخواستم، بپرسم چند روز دیگر برمیگردی و یا چند روز در عملیاتی، میگفتم چند تا از کپسولهایتان مانده است. چند تا را خوردی. مرخصی که میآمد، دوباره رمزها برای تلفنها عوض میشد.
شما آسیهخانم و محمدجعفر را داشتید و قاسم چهار روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد، از آن لحظه سخت شنیدن خبر شهادت برای ما تعریف کنید.
آنوقتها در کوچه توحید۶ زندگی میکردیم. شوهرم یک کتابخانه داشت که وسط دو تا خانه ما بود. همه جلسهها و مهمانهایش به آنجا میآمدند. توی این فکر بودم که کتابخانه را به حیاط ببریم. در دیماه ۶۵ وقتی خبر آوردند، باور نکردم که همسرم مفقود شده باشد. میگفتم؛ حتما اسیر است و امید داشتم اما دو سال بعد در سال ۶۷ پلاک و مقداری استخوان را دوباره تشییع کردیم و باور کردیم که مهدی به آرزویش که شهادت بود، رسیده است. حضور او را همیشه احساس میکنم.
بعضیها حضور شهدا را در امور زندگیشان بعد از شهادت قبول ندارند. شما که میگویید؛ خواب همسر شهیدتان را بارها دیدهاید و میبینید، برای آنها چه صحبتی دارید؟
این یک واقعیت است که در زندگی شهدا و خانوادههایشان ارتباطی روحانی وجود دارد. دو سال از شهادت همسرم میگذشت. ما در شهرک بلال زندگی میکردیم. در همسایگی ما خانمی زندگی میکرد که شوهرش را از دست داده بود و مثل من ۳فرزند کوچک داشت. او بعضی شبها به خانه ما میآمد و با بچهها پیش ما میخوابید. شبهایی هم میشد که او نمیآمد. بچههایم کوچک بودند و در آن خانه شهرک که دیوارهای کوتاه داشت، احساس ناامنی میکردند. در عالم بچگی به من میگفتند؛ مامان اگر دزد بیاید چه کار میکنی؟ میگفتم مادرجان هنوز نیامده اما اگر بیاید، روی دیوار قلم پایش را میشکنم. یکی از همان شبهایی که تنها بودیم. محمدجعفر گوشدرد بدی گرفت که از شدت تب و درد بالا میآورد. همسایه نیامده بود و شب هم ازنیمه گذشته بود. گفتم شاید نیست که نیامده است. از طرفی نمیتوانستم، آسیه و قاسم را تنها بگذارم. تا نماز صبح صبر کردم و نماز را که خواندم دیدم کسی به شدت به در میکوبد. گفتم کیه؟ دیدم همسایه است و میگوید؛ خانم فرودی در را باز کن. آقای فرودی را خواب دیدم که به من گفت: بچهتان مریض است. در را باز کردم همسایه گفت: شوهرم در عالم خواب به خانه آنها رفته و پرسیده چرا از خانه ما امشب سر نزدی بچه خیلی مریض است. یکبار دیگر که اسبابکشی کرده بودیم و از شهرک بلال به خانه فعلی یعنی فاطمیه۳۱ آمده بودیم، شوهرم را خواب نمیدیدم. خیلی دلتنگ شده بودم به زیارت امام رضا(ع) رفتم. شب خواب دیدم که آقا مهدی روی بالکن است. گفتم: این رسمش نیست که ما را فراموش کردی و او گفت: باور کن راضیه من نشانی از شما نداشتم و این دو ماه را حرم میرفتم. گفتم: من امروز حرم رفته بودم و شکایتت را به امام رضا کردم. مهدی گفت: نگو راضیه، شکایت نکنیها!
شاید باور کردنش سخت باشد اما شهید همه جا حاضر و ناظر کارهای خانوادهاش است و این حقیقت دارد.چه صحبتی برای جوانان و نسل سومیهایی که اصلا با جنگ و مردان جبهه ناآشنایند، دارید؟
البته جوانانی را میبینم که سر مزار شهدا میآیند و زیارت میکنند و از شهدا کمک معنوی میگیرند؛ عقیده دارم که اگر کتاب و برنامه برای جوانان باشد، چون دلهای جوان و پاک، نور را جذب میکند، با کوچکترین اشارهای از زندگی شهدا، درس میگیرند. معتقدم؛ باید شهدا را به جوانان واقعبینانه شناساند. خود من همیشه برای بچههایم از شهدا صحبت میکنم. بچهها دستنوشتهها و کتابهای همسرم را میخوانند و خدا را شکر بچههای خوب و سالمی هستند و در همه کارها خدا را و احکام خدا را معیار قرار میدهند.
برگرفته از روزنامه شهرآرا مورخ ۸۹/۱۱/۱۸