شهید محمدرضا علمدار
نام پدر: حسین
تاریخ تولد: ۱۳۲۱/۰۶/۲۵ محل تولد: آیسک
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۰۹/۰۹ محل شهادت: بستان
محل دفن: آیسک
وصیت نامه
بسم رب الشهدا ء والصدیقین
کشتهشدگان در راه خدا را مرده مپندارید، بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
اکنون که اینجانب محمّدرضا علمدار، فرزند حسین به جبهه اعزام میشوم، با عرض سلام به خانوادهی عزیزم این وصیّت من است که برای شما مینویسم:
کسانیکه در راه خدا هجرت و جهاد کنند از رستگاران میباشند و همیشه زندهاند و نزد خدا روزی میخورند، بنابراین من این راه را دوست دارم و تا خون در بدن دارم در راه دین و اسلام خدمت میکنم. من از تمام برادران و خواهران خودم میخواهم که آنها هم پشتیبان ما باشند.
و امّا کار من کشاورزی و زحمتکشی در تمام عمرم و اگر انشاء الله شهید شدم و این فیض عظمی نصیبم شد این زحمت را خواهند کشید و معاش زندگانی خود را تأمین خواهند کرد و روزی دهنده خداست؛ از تمام خانوادهام میخواهم که حلالم کنید و مرا ببخشید و از مردن در راه خدا خوشحال باشید.
والسّلام
خاطرات: نقل از سایت تاشهدا
خاطره اول
در تاریخ۵/۹/۱۳۶۰ من با دو نفر از بستگانم که در گرگان بودند شب خوابی دیدم که محمدرضا و من و چند نفر از دوستان که با ایشان به جبهه رفته بودند قصد رفتن به زیارت را دادیم در همان عالم خواب تصمیم گرفتم اول به حمام برویم و غسل زیارت بکنیم سپس به زیارت برویم من و محمدرضا و سه نفر دیگر وارد حمام شدیم من در عالم خواب گفتم حمام خیلی تاریک است من به حمام نمی آیم به محض این که من این حرف را زدم دو نفر از برادران دیگر هم با من هم عقیده شدند و گفتند ما هم به حمام نمی آییم حمام تاریک است محمدرضا علمدار در جواب گفت: برای شما تاریک است ولی برای من روشن است . من می روم داخل حمام نیمه شب از خواب بیدار شدم و گفتم ای وای بر ما که از غافله عقب ماندیم محمدرضا علمدار به فیض شهادت نائل خواهد شد چون به خواب هایم اعتقاد داشتم صبح به بستگانم گفتم باید به آیسک برویم و هنگامی که به آیسک رسیدیم مراسم تشییع آن شهید در تاریخ ۹/۹/۱۳۶۰ بود .
راوی: محمد ابراهیم عسگران
خاطره دوم
در سال ۱۳۴۵ که اصلاحات ارضی به دستور شاه خائن به تصویب رسید چون طبق این قانون زمین های مالکین عمده را بین زارعین به مدت نود سال واگذار می کردند من و محمدرضا علمدار هر دو مخالف این کار بودیم که این اصلاحات ارضی از نطر ما بر خلاف دستورات اسلامی بود که این که مقداری از این زمین ها را به پدر ایشان داده بودند اما محمدرضا با ناراحتی به پدرشان صحبت کردند که این ملک حرام می باشد و من در این ملک کشاورزی نمی کنم .
راوی: محمد ابراهیم عسگران
خاطره سوم
پس از اعزام به جبهه در پادگان دارخوین اهواز مستقر بودیم یک شب که با محمدرضا بیرون خوابیده بودم نیمه شب به خاطر سردی هوا از خواب پریدم دیدم محمدرضا هم بیدار شده است پرسیدم چه شده است؟ گفتند: خواب دیدم در یک باغ بسیار سبز و خرم که یک رودخانه هم از میانش می گذرد هستیم و من به اتفاق شما در این باغ مشغول تفریح هستیم ناگهان از درب باغ یک سیدروحانی وارد شدند و به طرف من آمدند و با دست بر پشت من زدند و گفتند: احسنت آفرین عجب باغ زیبایی برای خود درست کرده ایی؟ گفتم : باغ مال من نیست آن سید جواب داد چرا باغ متعلق به شماست هر کاری می خواهید انجام دهید ناگهان از خواب بیدار شدم چون هوا سرد بود به داخل اتاق رفتیم که سرما نخوریم و خوابیدیم یک ساعت بعد ناگهان صدای موشک ما را از خواب بیدار کرد بیرون که رفتیم دیدیم دقیقا همانجایی که ما سر شب بیرون خوابیده بودیم موشک اصابت کرده است چند نفر هم شهید شده بودند و ایشان گفتند: دیدید چه فرصتی را از دست دادیم چه جای خوب و باغ سر سبزی در انتظار ما بود .
راوی: غلامرضا جهانی