تصویرزندگی نامهشهدای سرایانفیلموصیت نامه

شهید علی رضا عربی آیسک

شهید علی رضا عربی آیسک

تاریخ ولادت: ۵ خرداد ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۲۲ مرداد ۱۳۶۵
محل شهادت: حاج عمران
نوع شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحمیلی

فیلم مصاحبه این شهید را اینجا ببینید

 

 

نام و نام خانوادگی:علیرضا عربی نام مستعار:ابوفاضل محل تولد و تاریخ:آیسک ۱۳۳۳ آخرین مسولیت:مسول محور لشکر ویژه شهدا تاریخ و محل شهادت حاج عمران:۲۲مرداد۶۵ محل دفن :بهشت اصغر آیسک

وصیت نامه اول شهید گرانقدر سردار علیرضا عربی

بسم الله الرحمن الرحیم

اللّهم ارزقنی الشهاده خالصه فی سبیلک

ای خدای بزرگ و ای قادر متعال و ای بخشنده‌ی مهربان، که ما را به اسلام حقیقی و راستین که در این زمان، امام بزرگمان و رهبر کبیرمان، خمینی بت‌شکن پرچمدار آن است، هدایت کردی. از تو می‌خواهم که او را تا انقلاب حضرت مهدی «عج» و حتّی کنار آن حضرت برای ایران و مسلمانان جهان نگه داری، از تو خواستارم که اگر شهادات را نصیبم کردی، آنچنان شهادتی را نصیبم کن که بخاطر رضایت ذات مقدّست باشد، خداوندا مرا در صف شهدای اسلام قرار ده و مرا از بندگان مخلص خودت و مؤمنین به پیامبرت، حضرت محمّد (ص) و از شیعیان حضرت علی (ع) و از مطیعان ولی امرت حضرت مهدی «عج» و نائب بر حقّش خمینی عزیز قرار ده.

خدایا از تو می‌خواهم در لحظه‌ای که مرگم فرا می‌رسد از تمام دوستی‌ها و عشق و محبّت‌ها، جز دوستی و عشق و محبّت به خودت رهایم‌سازی، و مرا جزء بندگان خالصت به حساب بیاوری انشاءا…

و ای امام عزیز و فرزند پاک حسین، که ندای هل من ناصر ینصرنی برای اسلام سردادی، من هم امیدوارم که به ندای آسمانی تو لبّیک بگویم، و تا آخرن قطره‌ی خونم دست از اسلام و قرآن بر‌ندارم.

خداوندا رضایم به رضای تو، پروردگارا مخواه که دشمنان تو بر اسلام پیروز شوند، خداوندا آنها برای نابودی دین تو و حق و عدالت کمر بسته‌اند، و تو ما مسلمانان را یاری کن که آنها را شکست داده و نابودشان سازیم، خدایا خودت روح‌الله این مظهر پاکی و شهامت، و این نشانه‌ی اسلام راستین، این فرزند پاک محمّد (صلی الله علیه و آله) را برای مستضعفان جهان نگه‌داری فرما.

و امّا ای برادران و خواهران، امروز اسلام غریب است همانطوری که امام می فرمایند: خدمت به اسلام و حضور در جبهه‌ها واجب کفایی است، باید همه در این فریضه‌ی الهی شرکت کنید و خدمت به اسلام شهادت دارد و شهید آگاهانه این راه را انتخاب می‌کند، و برای وصول به این آگاهی، باید سرمایه‌گذاری عظیم کرد، باید خداوند و قرآن را شناخت و از مرحله‌ی ایمان و جهاد، تا مرز شهادت پیش رفت همانطور که قرآن می‌فرماید: «یا ایها الّذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الأمر منکم» باید از پیشوایان شایسته‌ی دینی یعنی ولایت فقیه اطاعت کرد.

حال ای پدر و مادر و ای خانواده‌ام و شما سایر دوستان و آشنایان، امیدوارم مرا ببخشید و برای من قطره‌ی اشکی نریزید، بکه برای علی‌اکبر حسین و قاسم‌بن‌الحسن و ابالفضل‌العبّاس اشک بریزید، چون من خوشحالم که جان ناقابل خود را فدای اسلام کرده‌ام.

 

و امّا چند پیام:

۱-‌ برادران و خواهران محترم هیچ وقت اسلام، قرآن و شهداء را فراموش نکنید و در دعاها و نماز جماعت و جمعه شرکت کنید و غیبت نکنید که غیبت مایه‌ی نفاق است، گمان بد به کسی ندهید که همین بد‌گمانی‌ها جهنّم را برای انسان آماده می‌کند. همیشه در نظرتان این حدیث شریف را داشته باشید: المؤمن مرآت المؤمن

۲- پیام من برای برادران مسئول در کشور، مواظب باشید تا هوای نفس بر شما غالب نشود، برادران باید بدانند که هر چه پست و مقامشان بالاتر شود، مسئولیّتشان سنگین‌تر می‌گردد و امروز جامعه‌ی اسلامی به انسان‌های پاک و خالص احتیاج دارد که در رأس امور قرار گیرند.

۳- برادران؛ پایگاه‌های بسیج را تنها نگذارند و همه محض رضای خداوند در این جهاد مقدّس شرکت نمایند.

۴- از شما می‌خواهم که محلّ دفن جنازه‌ی من در آیسک باشد و مرا در کنار سایر شهدای‌ آیسک دفن کنید. برادران و خواهران، اگر قطعه‌ی شهدای آیسک نام‌گذاری نشده است آنرا به نام حضرت علی‌‌اصغر نام‌گذاری نمایید.

در پایان از تمام برادران و خواهرانی که لطف فرموده و جنازه‌ی من را تشییع نموده‌اند، سپاسگذارم.

 به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر جهانی و هر چه زود‌تر فرج حضرت مهدی «عج».  

سفارشم به همه‌ی شما: «وحدت ، وحدت» به امید دیدار قیامت.

خدمت‌گذار کوچک اسلام و قرآن علیرضا عربی

وصیت نامه دوم شهید گرانقدر سردار علیرضا عربی 

 

 بسم رب الشهداء

و اعدوا لهم مااستطعتم من قوه

وصیّت‌نامه‌ی اینجانب علیرضا عربی

خدایا خمینی را حفظ کن و او را نصرت ده تا نتیجه‌ی خون ما شهیدان این مملکت را به ثمر برساند .ما گور شیطان بزرگ آمریکا و همه‌ی شیطان‌های کوچک را با جریانِ سیلِ خونِ سرخِ خود خواهیم کَند. آمین

خدایا وقتی به خاکم می‌سپارند یادم باشی، چرا که در زنده بودنم همیشه با یاد تو همراه بودم. خدایا دل پر درد  پاسداران اسلام را با فتح و پیروز کردن بر کافران، خوشحال و شاد گردان.آمین

 خدایا هنگام شهادت، در هنگام رفتن از دنیای زشتی‌ها و گناه‌ها، بر من قلم عفو بکش.

خدایا کمک کن تا یاران خمینی پیروان صدّیق مکتب تو، در جنگ با دشمنانِ بشریّت، استکبار جهانی را به سرکردگی آمریکا و همه‌ی عواملش نابود کنند، و با صدور انقلاب اسلامی، زمینه‌ی ظهور حضرت مهدیِ موعود «عج»، آن منتقم و امید مستضعفان را فراهم سازند. خدایا خمینی را حفظ کن و او را نصرت ده تا خون شهیدان این مکتب را به ثمر نهایی برساند و با گسترش حکومت عدلِ جمهوری اسلامی ، زمینه‌های ظهور آن موعود منتقم را فراهم سازد.

خدایا راه جهاد بر عاشقان مشتاقت را نمایان کن، تا هر چه زود‌تر از این عذاب فراق و دوری خلاصی یابند.

خدایا دشمنان تو، کافران، مشرکان و منافقان کورند، و نمی‌فهمند که مجاهدان انقلاب اسلامی، آخرین قطره‌ی‌ خون خود را در راه استقرار حکومت الله و یاری روح‌الله این بزرگ رهبرِ مجاهد نثار خواهند کرد. برادران راه امام را بیابید، که خطّ امام،  خطّ اصیلِ مکتبِ تعالی ‌بخش اسلام است. و از یاد خمینی بزرگ تا نثار جان ناقابل دست نکشید. خدایا امام و پیشوای ما را نصرت عنایت فرما. و خدایا از عمر من بردار و بر عمر او بیفزای.

                                               به امید پیروزی اسلام بر کافر جهانی                                                                              پاسدار عضو سپاه فردوس

                                                                                                                                     علیرضا عربی ۶۰/۳/۲۵

   وصیت نامه سوم شهید گرانقدر سردار علیرضا عربی

بسم الله الرحمن الرحیم

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌ا… امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون

وصیت نامه‌ی علیرضا عربی

این معجزه‌ی بزرگ قرن و این پیروزی بی‌نظیر و این جمهوری اسلامی محتاج به حفظ و نگهبانی است، و امّا حقیر تا به حال مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد می‌کنم.

شهادت ؛ انسان را به درجه‌ی اعلای ملکوتی می‌رساند، چقدر شهادت در راه خدا زیباست و مانند گُل محمدی می‌ماند که وارثان خونِ پاکِ شهید، از آن می‌بویند. خدایا شهادتم را در راه اسلام و قرآن و امام زمان «عج» برسان. خدا من را ببخش، و اسم من را در طومار سربازان امام زمان «عج» تثبیت بگردان. خداوندا قوانین اسلام را در سراسر جهان پیاده بگردان.

 ای پدر ارجمندم و ای مادر مهربانم، ای خانواده‌ی عزیزم و ای فامیل مهربان و ای ملت حزب‌الله؛ هیچ راضی نیستم که در شهادت من گریه کنید، در بالای قبر من پرچم جمهوری اسلامی ایران را نصب کنید، و افتخار کنید که فرزندتان در راه خدا به این مقام بزرگ رسیده، از همه‌ی شما می‌خواهم که من را حلال کنید.

پدر جان و مادر مهربانم استقامت و صبر و شکیبایی خود را حفظ کنید و در همه حال از انقلاب اسلامی دفاع کنید، مبادا روحیه‌ی خود را ببازید، چون گریه‌ی شما باعث خوشحالی دشمنان اسلام و باعث ناراحتی من می‌شود.

برادر و خواهر مسلمان، اگر خاطر من و برادر علمدار و سایر شهیدان را می‌خواهید، از شماها می‌خواهم که از یاد خدا و قرآن و اسلام غافل نشوید و دعا برای فرج امام زمان «عج» و سلامتی امام خمینی تا فرج امام زمان «عج» و پیروزی رزمندگان اسلام در همه‌ی جهان کنید و همیشه گوش به ندای رهبر کبیر انقلاب امام خمینی باشید.

و از برادرانی که می‌توانند در جنگ شرکت کنند می‌خواهم که شرکت کنند. و صدّام، آمریکا و انگلیس که از بین رفت، ولی اسرائیل را هم به خود وانگذارید که اسرائیل دشمن قرآن و پیغمبران و دین شما می‌باشد، بجنگید و این‌ها را نابود کنید که خدا با شما امّت است. خداوند انشاء‌ا… ملّت ما را ارشاد اسلامی نماید.

خدایا با کمک خود و همّت تمام مسلمانان جهان دست خون‌آشام شرق و غرب را از سایه‌ی کشور‌های اسلامی کوتاه کن و راه رسیدن به قدس عزیز را باز‌ گردان. و من به طور یقین چنین روزی را می‌بینم.

خدایا تو خود گواهی که من برای یاری‌دادن به دین مقدّست جان بر کف نهاده و به این آیه که: «ادعونی استجب لکم» می‌باشد، لبیک گفته‌‌ام. و تقاضا دارم که هیچ کسی برای من گریه نکند و همه به هم تبریک بگویند.

                                با کمال تشکّر از تمام شما عزیزان خداحافظ شما.   

پاسدار قرآن علیرضا عربی 

نقل از : adineayask.ir

 


خاطرات


غلامرضا عربی:
شهید همیشه در مجالس عزاداری اباعبدا… از هوش می رفت .بعد از ازدواج یک شب در مجلس عزاداری از هوش می رود، همسر ایشان به شهید اعتراض می کند که چرا موقع خواستگاری این موضوع را به من نگفتید و از شهید کمی مکدر می شود.
مدتی بعد همسر ایشان شب خواب می بیند که بانویی به ایشان می گوید علیرضا فقط بخاطر من غش می کند. من فاطمه زهرا (س)هستم . شما اصلا ناراحت مباش..

بی بی نادری:
وقتی ایشان به شهادت رسیدند . بنده جنازه را ندیدم ، فکر می کردم به خاطر اینکه جنازه سالم نبوده است، جنازه را به من نشان نداده اند. یک شب خواب دیدم در یک هیئت هستیم و آنجا پراز جنازه شهید است وروی همه پارچه سبزی کشیده اند از وسط جنازه ها دیدم علیرضا بلند شد و مرا صدا زد و گفت : بیا ببین من همه بدنم سالم است ،فقط تیر به قلبم خورده است. شهید به من گفت:غصه نخور فیلم ویدوئی شهادت من را بعدا”خواهید دید.بعد از چند مدتی که گذشت از طرف سپاه فیلم ویدوئی تشیع جنازه شهید را آوردند و در محل نشان دادند،درست همانطوری که در خواب دیدم ،بود.

غلامرضا عربی:
اواخر سال ۱۳۷۵ مقام معظم رهبری بطور ناگهانی و بدون اطلاع قبلی به دیدار خانواده شهیدان عربی رفته بودند. بعد از آنکه مقام معظم رهبری به خانه ایشان در مشهد شرفیاب شده بود و چنددقیقه ای گرم احوالپرسی بودند، مادر شهید تعدادی از عکسها و مدارک دیگر شهید مخصوصا نامه ای که به دفتر ریاست جمهوری همان زمانی که مقام معظم رهبری رئیس جمهور بودند و در جواب نامه شهید بر اینکه شهید درخواست کرده بود که دست خودش را به آقا هدیه کند را به مقام معظم نشان دادند و آقا نامه را خواند و اشک درچشمان آقا جمع می شد و آن یاد و خاطره در ذهنشان زنده می شود .

ماندگار براقی:
یک بار شب عاشورا شهید عربی هنگامی که در حال بستن و آماده کردن نخل ( جعبه بزرگ چوبی می باشد که به منزله تابوت امام حسین (ع)است توسط پارچه ای سبز رنگی پوشیده می شود و تقدس زیادی هم دارد که روز عاشورا توسط مردم حمل می شود . ) بوده خوابش می برد بعد برای من تعریف می کرد که خواب دیده که از طرف قبله یک سید بسیار نورانی در حالی که عمامه سبزی هم به سر داشت به طرف من آمد . در یک طرف ایشان ، من ودر طرف دیگر ایشان ملائکه و فرشتگان راه می رفتند صبح هم همین خواب را برای پدرشان تعریف کردندو پدرشان گفتند : که این سید نورانی حضرت علی علیه السلام بوده است.

محمد ابراهیم رفتاری برون:
در اواخر سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ همراه ایشان ( علیرضا عربی ) بودیم بعد از عملیات هنگامی که هنوز تثبیت نشده بود، بین نیروهای ما و نیروهای عراق یک خانه خرابه ای بود که از آن پنجره ای رو به نیروهای ما باز می شد و از همان خانه خرابه نیروهای عراقی با خمپاره ۶۰ میلی متری خط ما را زیر آتش می گرفتند ما هر کاری که کردیم نمی توانستیم این خانه خرابه را بزنیم . یک روز شهید عربی به خط آمدند . ما این قضیه را با ایشان در میان گذاشتیم . شهید عربی خودش آرپی جی را برداشت و با اولین شلیک توانست آن خانه را منهدم کند.

ماندگار براقی:
موقع ریاست جمهوری آیت ا.. خامنه ای، شهید عربی از اینکه آقا از ناحیه دستشان ناراحتی داشتند خیلی ناراحت بود،به همین خاطر به چند دکتر مراجعه کرده بود که اگر ممکن باشد دست خودش را به آقا هدیه کند. ایشان حتی نامه ای به دفتر ریاست جمهوری نوشت مبنی بر اینکه حاضرند دست خود را به آقا هدیه کنند . در جواب نامه از ایشان تشکر فراوان شده بود و خبر بهبودی کامل آقا را به ایشان داده بودند ( متن کامل جواب نامه از دفتر ریاست جمهوری : سلام علیکم برادرعزیز علیرضا عربی ، از شما به خاطر نامه پر شور و احساستان خطاب به ریاست محترم جمهوری سپاسگزاریم ، به اطلاع می رساند که حال ایشان به حمد ا… خوب است و خواست خدای توانا به زودی سلامت کامل خود را باز خواهند یافت برایتان آرزوی سلامت و سعادت دارم.

ماندگار براقی:
بعد از عملیات فاو ایشان برای مرخصی به خانه آمده بود و موقعی بود که خانمش می خواست وضع حمل کندو هنوز تازه از راه رسیده بود که خبر آوردند کاوه مجروح شده و حضور ایشان در جبهه ضروری است ، شهید بدون هیچ درنگی عازم شد، گفتم: مادر جان شما در چنین وضعیتی نباید بروی. ایشان گفت: من باید بروم حضور من در جبهه واجب تر است.

ماندگار براقی:
شب تولد شهید با شب های احیاء مصادف شده بود، بنده از پدرشان پرسیدم، اسم بچه را چه می گذارید؟ ایشان گفتند: اسم پسرم را علی می گذارم. بچه وقتی بدنیا آمد لبخندی بر لب داشت که همه تعجب کرده بودند.

ماندگار براقی:
یک بار پدرشان یک فرش فروخته بود و از فروش آن مقداری سود کرده بود، شهید به پدرش گفته بود که مقداری از سود پول را به من بدهید تا به فقرا کمک کنم.

غلامرضا عربی:
یک بار ایشان بر اثر موج انفجار به سختی مجروح شده بود، شب که من ایشان را دیدم با خودم فکر کردم من چگونه می توانم با ایشان، که فلج شده به شهرستان برگردم، صبح همان روز دیدم ایشان کاملا” سالم هستند. به سنگری که ما بودیم آمد و به من گفت: من دیشب امام زمان را خواب دیدم، ایشان مرا شفا دادند، ولی خوابش را برای من هرگز تعریف نکرد.

غلامرضا عربی:
در عملیات والفجر ۳ دشمن آتش زیادی روی نیروهایمان می ریخت ، در حین عملیات ایشان بر اثر موج خمپاره، زخمی شدند، با این وجود بدون هیچگونه استراحتی، عصا دستش گرفته و در گردان راه می رفت و از بچه ها سرکشی می کرد و به بچه ها روحیه می داد.

بی بی نادری:
موقعی که زلزله شده بود یک شب زمستانی سرد در خانه کرسی داشتیم که از دود آن بچه هایمان دچار خفگی شده بودند. شهید به محض اینکه منظره را دید بلند شد ومقداری هیزم جمع کرد و با موتور برای چند تا از فقرا برد وقتی برگشت گفت : خدا شاهد است آنها از سرما داشتند به خودی می لرزیدند و به همین خاطر بچه هایمان دچار این حالت شده بودند، ما باید به فکر فقیرها هم باشیم .

بی بی نادری:
یک بار ایشان از جبهه نامه ایی فرستاده بود برای یکی از آشنایان که ایشان عضو شورای شهر بودند، در نامه از ایشان خواسته بودند که خانه یکی از فقرای شهر را برق کشی و لوله کشی کنند، و پولش را بعدا” خودش که از جبهه آمد، رفت و حساب کرد.

ماندگار براقی:
زمانیکه همسر شهید زایمان کرده بود شب خواب می بیند که علیرضا به او می گوید که اسم بچه را زینب بگذارد و به همین خاطر هم اسم بچه را زینب انتخاب کردند.

ماندگار براقی:
شب عروسی شهید عربی، اقوام و خویشان اصرار داشتند که مراسم را در سه شب بگیرند ولی ایشان قبول نکرد و گفت باید مراسم عروسی در یک شب انجام شود و همگی بیایند در همین جا شام بخورند تا هم دردسر ما کمتر باشد و هم صرفه جویی شود. بعد مجلس را در یک شب گرفتیم و ایشان با یک مجلس ساده و مهرییه ای بسیار ساده ازدواج کردند.

ماندگار براقی:
بعد از شهادتش یک شب همسرشهید خواب می بیند که شهید به ایشان می گوید : شما غصه نخورید که من برای شما و برای مادرم در بهشت جا گرفتم .

ماندگار براقی:
یک بار قبل از انقلاب در فردوس راهپیمایی بود. شهید دکان جوشکاری داشت تعدادی شمشیر درست کرده بودند، و داده بودند دست مردم و آنها را سوار کامیون کرده و به راهپیمایی می رفتند، می گفت به آنها اسلحه دادند ما هم باید اسلحه داشته باشیم تا با آنها مبارزه کنیم.

علی پردل:
در محور کردستان، مسئول محور بود، که بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید.

بی بی نادری:
قبل از شهادت شهید خواب دیده بود که ۳ کبوتر در یک جایی نشسته اند دو تا از آن کبوتر ها پرواز کردند و رفتند ایشان سؤال کرده بود که این کبوتر سوم برای چه پرواز نکردند گفته بودند این کبوتر شما هستید به زودی پرواز خواهید کرد البته شهید این خواب را برای یکی از دوستانش تعریف کرده بود و گفته بود که تا شهید نشده ام این خواب را برای خانواده ام تعریف نکنید .

بی بی نادری:
موقع شهادت برادرشان از طرف سپاه آمدند و علیرضا را صدا زدند ،ایشان رفت و بعد از مدتی آمد،آن شب را بدون اینکه هیچ چیزی به من بگوید وهیچ عکس العملی نشان دهد سپری کرد،صبح گفت: حسن رضا برادر کوچکترم شهید شده و دست به درگاه خدا بلند کرد و گفت : الهی شکر که من هم برادری در راه خدا دادم .

بی بی نادری:
شهید قرآن را بطور روان نمی توانست بخواند به همین دلیل یک بار به من گفت : اگر شما سوره واقعه را بتوانی به من یاد بدهی تا بتوانم به صورت روانی بخوانم به محض اینکه اینکار را کردم شما را به زیارت حضرت معصومه (س)خواهم برد .

عبدالله هروی:
یک بار علیرضا عربی در حین عملیات شناسایی مجروح شده بودند. بنده برای عیادت ایشان به بیمارستان رفتم، یکی از برادران دیگر بنام آقای اسکندری نیز مجروح شده بودند و دو پای خودش را از دست داده بود، وقتی من خدمت آقای عربی رسیدم ایشان به من گفت: نگران نباشید خواست خدا این بوده من آرزوی شهادت داشتم. ولی فعلاً خدا تا این حد نصیبم کرده است. ایشان به من گفتند: مجروحیّت من زیاد مهم نیست، ای کاش شما اول به عیادت آقای اسکندری می رفتید.

ماندگار براقی:
یک بار گروهی مطرب آمده بودند و در یک جایی دُهل می زدند. دوستان علیرضا عربی دنبال ایشان آمدند تا باهم برای تماشا به آنجا بروند، علیرضا آمد و به پدرش گفت: به من ۱۰ تومان بدهید که می خواهم بروم برای تماشا کردن برنامه مطربها، پدر ایشان خیلی ناراحت شد و گفت: شما برای چه به این جاها می روی. بنده دیدم ، شهید لباسهایش را بیرون آورد و رفت بیرون حیاط وسط برفها نشست و گفت: تا وقتی پدر از من راضی نشود من از اینجا بلند نخواهم شد. من رفتم و آنجا گریه کردم وگفتم: مادر جان بلند شو از بین خواهی رفت ولی ایشان با همان سن کمی که داشت می گفت: من کار زشتی کرده ام و تا پدرم از من راضی نشود من از اینجا بلند نخواهم شد. تا اینکه پدرش آمد و گفت: پدر جان من از تو راضیم بیا برویم.

بی بی نادری:
یک بار شهید برای من تعریف کرد: درمنطقه مشغول شناسایی بودم صدای ناله ای آمد ، جلو رفتم دیدم یکی از نیروهای خودی به سختی مجروح شده طوری که پایش به کلی از بین رفته بود ، این مجروح از من خواست که با تیرخلاصش کنم . چون خیلی درد می کشید، من اسلحه را به حالت آتل زیر پایش گذاشتم و او را به بیمارستان رساندم وقتی از من اسمم را پرسید من چیزی نگفتم .

غلامرضا عربی:
یک شب خواب دیدم در محفلی نشسته ام، در این محفل حضرت امام رحمت الله علیه نیز بودند، امام از علیرضا تعریف می کردند، می فرمودند: علیرضا خیلی خوب جنگیده، و از نیروهای دشمن تعداد زیادی اسیر گرفته است. چهره امام بسیار بشاش بود و از خدمات شهید بسیار راضی بودند.

علی اکبر ایماندوست:
چند شب قبل از شهادت علیرضا، دیدم ایشان یک کت و شلوار زرد رنگ شیکی پوشیده است. از او پرسیدم ، چه خبر شده ، باز به خود رسیده ای، خبری هست؟ ایشان با همان لب پر خنده همیشگی گفت: نه خبری نیست ، فقط من خودم را برای عروسی با حوریه های بهشتی آماده کرده ام ، من ۳ یا ۴ شب دیگر به وصال حوریه های بهشت خواهم رسید. من ابتدا جدّی نگرفتم ، گفتم: چطور شما که ده روز مرخصی گرفته اید و این ده روز را اینجا خواهید بود، از کجا می دانید که چهار روز دیگر شهید می شوید. علیرضا گفت: بهر حال من می دانم که شهید می شوم. بعد از چند روزی که در مرخصی بود ،تلگرام زده بودند که در جبهه به وجود ایشان احتیاج می باشد، به همین خاطر ۳ یا ۴ روز بیشتر از مرخصی اش نگذشته بود که دوباره به جبهه اعزام شد و در همان روزهای اول به شهادت رسید، درست همان ۴ روزی که خودش گفته بود، شهید خواهد شد، به درجه رفیع شهادت نائل شد.

مجید اکبر زاده:
یک بار با ایشان (علیرضا عربی) در یک کاروان همراه بودیم، بعد از حدود ۱۲ ساعت که قطار سیر خودش را پیموده بود، مجبور شدیم چند ساعتی را توقف داشته باشیم، شب چهارشنبه بود، ایشان آمد و بمن گفت: بهتر است الان که موقعیت پیدا شده، امشب دعای توسل برگزار کنیم. بنده هر چه اصرار کردم که داخل قطار امکانش نیست، ایشان گفتند: نه شما این مجلس را برگزار کن، این جلسه جنبه تبلیغی هم دارد، و به بچه ها روحیه می دهد، بنابراین با رئیس قطار هماهنگ کردیم، و سلف سرویس قطار را برای این جلسه مهیا کردیم تمام بچه هایی که در کوپه های دیگر بودند، همگی جمع شدند، ابتدا خودشان چند دقیقه ای صحبت کردند بعد دعای توسل برگزار شد.

سید کمال حسینی:
در تاریخ تیر ماه سال ۶۰ که رهبر معظم انقلاب که در آن زمان رئیس جمهور بودند؛ در یکی از مساجد تهران هنگام سخنرانی در اثر انفجار یک عدد بمب کوچک که به شکل نوار داخل ضبط کار گذاشته شده بود دچار قطع عصب دست راست شدند، شهید (علیرضا عربی) تازه در تاریخ تیرماه ۱۳۶۰ از جبهه های حق علیه باطل با بدنی پر از ترکش و بازویی تیر خورده جهت گذراندن دوران نقاهت به پشت جبهه مراجعت کرده بود. ایشان پس از ملاقات با اطباء و دکترهای متخصص پیوند در بیمارستان های مهم تهران و زمینه سازی جهت پیوند عصب خود به دست مبارک رئیس جمهوری نامه ای به عنوان ریاست محترم جمهوری ارسال و تقاضا نمودند که با این درخواست ایشان موافقت شود که عین نامه به شرح ذیل می باشد: باسمه تعالی خدمت با شرافت برادر مهربان و از چشم بهترم ریاست جمهوری اسلامی ایران آقای سید علی خامنه ای. دام ظله العالی. سلام عرض می کنم امیدوارم حال مبارک شما خوب و خوش باشد. برادرجان در بین مردم شایعه است در حادثه انفجار بمب ساعتی کارآئی دست شما تقلیل پیدا کرده است و من از شنیدن آن بسیار متأثر شده و از شما برادر عزیز می خواهم اجازه فرمایید حقیر علیرضا عربی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فردوس که در جبهه فیاضه مسئول گردان بوده و در آبادان نیز با شما بودم عصب دست خود را که البته کمال میل من است به شما هدیه نمایم. چون شما بهتر از من می توانید به محرومین جامعه خدمت نمایید. خدا این دست را به من بخشیده است و من هم آنرا به شما می بخشم و گرچه هر دوی ما برای اسلام خدمت می کنیم ولی ترجیح می دهم دست شما سالم باشد امیدوارم بپذیرید. به امید پیروزی حق بر باطل علیرضا عربی (ابوفاضل). ۵/ ۱۱/ ۶۰ خدایا با حق امام زمان اسلام را پیروز کن. جواب دفتر ریاست جمهوری اسلامی ایران به شهید عربی در مورد نامه بالا به شرح زیر می باشد: باسمه تعالی «جمهوری اسلامی ایران» دفتر ریاست جمهوری برادر عزیز علیرضا عربی از شما به خاطر نامه پر شور و احساستان خطاب به ریاست محترم جمهوری سپاسگذاریم. با اطلاع می رسانم حال ایشان بحمدا… خوب است و به خواست خدای توانا بزودی سلامت کامل خود را باز خواهد یافت. برایتان آرزوی سلامت و سعادت دارم. محمد پیروی معاون رئیس دفتر ریاست جمهوری در امور روابط عمومی امضاء: ۶/ ۱۱/ ۶۰ .

غلامرضا عربی:
وقتی بنده به منطقه اعزام شدم در گردان غفّارتیپ امام صادق سازماندهی شدم در چادر مشغول استراحت بودم که بلند گوی گردان مرا صدا زد . رفتم دیدم علیرضا است بعد از سلام و احوالپرسی به من گفت: اگر دوست دارید. بیائید برویم جایی که ما هستیم ، من گفتم: فرق نمی کند. هر کجا باشیم منطقه است. ایشان گفت: اگر فرق نمی کند پس بیا برویم جای ما . البته ایشان به من گفته بود که فرمانده گردان است. وقتی به گردان ایشان رسیدیم(یعنی گردان نازعات تیپ ۲۱ امام رضا(ع))بچه ها به من گفتند: شما اینجا راحت هستید. چون برادرتان فرمانده گردان است. برخلاف انتظار وقتی من وارد گردان شدم شهید بدون اینکه هیچ گونه تبعیضی قائل شود. مانند تمام نیروهای دیگر به من گفتند: دو قسمت در گردان نیرو می خواهد، یکی خمپاره۶۰ ودیگری تسلیحات گردان . هر جا که خودتان دوست دارید انتخاب کنید. و من به دلیل اینکه قسمت خمپاره ۶۰ در خط مقدم بود، آنجا را انتخاب کردم.

ماندگار براقی:
یک سال موقعی که به مدینه منوره مشرف شده بودم آنجا به سختی مریض شدم تب زیادی داشتم خانم هایی که با من بودند از من پرسیدند : چر شما تنها آمدید باید یکی از پسر هایتان را به عنوان همراهی با خودتان می آورید که اینجا مواظبتان باشد من گفتم : من مادر دو شهید هستم و همین شهدا همیشه مواظب من هستند . رئیس کاروان به من گفت : فردا شما را دکتر خواهیم برد . شب وقتی خوابیدم خواب دیدیم هر دو فرزند شهیدم را آوردند . یک دسته گل دست حسن رضا ویک لیف خرما دست علیرضا بود یکی از آنها یک طرف و دیگری طرف دیگر در کنارم نشستند علیرضا لیف خرما را به دست من داد و گفت : مادر : این خرما ها را ببر و پشت قبرستان بقیع بین مردم تقسیم کن ، حالت خوب خواهد شد .صبح زود بنده از خواب بیدار شدم و به خانمهای دیگر گفتم که برویم برای زیارت .خانمها گفتند : شما حالتان خوب نیست باید دکتر بروید من گفتم : من حالم خوب است باید برویم زیارت و رفتم خرما خریدیم و بین مردم پشت قبرستان بقیع تقسیم کردم بعد از چند ساعتی بهبودی کامل پیدا کردم .

غلامرضا عربی:
شب قبل از آخرین اعزام، شهید خواب می بیند که با شهید هاشمی در گلزار شهدا هستند، دو کبوتر را می بینند که یکی از آن ها طوق قرمزی در گردن دارد. شهید هاشمی می گوید: آن کبوتری که طوق بر گردن دارد مال من است و آن دیگری مال شماست. علیرضا می پرسد؛ چرا کبوتر من در طوق قرمز در گردن ندارد، شهید هاشمی می گوید: بزودی طوقی قرمز به گردن کبوتر شما هم می افتد.

غلامرضا عربی:
شهید برای بنده تعریف می کرد که یک شب خواب می بیند ، یک مشکی به دست دارد و با همان مشک مشغول آب دادن به چهارده معصوم است در حالی که همه آنها در یک ردیف سوار بر اسب ایستاده اند ، وقتی به مقابل حضرت علی (ع) می رسند می بیند ایشان شمشیری به کمر بسته اند از حضرت می پرسند آیا من خودم می توانم از این آب بخورم حضرت می گویند بله می توانید بنوشید و از آب ایشان می خورد و شاید این همان شربت شهادت بود .

غلامرضا عربی:
در عملیات والفجر ۳ شهید فرماندهی گردان نازعات را بر عهده داشتند، ایشان از شهادت نهراسید.

سیدعلیرضا مهرداد:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
تا چشم کار می کرد، سفیدی بود. درخت ها، خانه ها، کوچه ها و خیابان ها را برف سفید پوش کرده بود. سفیدی یکدست برف، چشم را اذیت می کرد. تک و توک، آدم ها با چکمه های پلاستیکی بلند و پالتوهای مشکی از میان کوچه ها عبور می کردند. سالهای زیادی بود که در روستای کویری آیسک، برف به این سنگینی نباریده بود. از اول هفته، چند بار برف انداخته بودند. از دو طرف کوچه ها، از پشت بام های گنبدی شکل، برف ریخته بودند پایین و کوچه ها مسدود شده بود.
علیرضا چکمه و پالتو پوشیده بود. از صبح، چند بار از میان برف ها پایین و بالای ده را رفته بود و آمده بود. مقداری ذغال با یک چهار لیتری نفت برمی داشت. از میان برف ها، به سختی می رفت. کوبه ی یک خانه را به صدا در می آورد. نفت و ذغال را می گذاشت، حالی می پرسید و می آمد.
الهی مادر – عاقبت به خبر بشی. الهی پیر بشی. تو ملکی، تو آدمی، فرشته ای، از کجا آمدی؟
هر جا می رفت، حال و روز همین بود. بعضی ها از سر زمستان آذوغه و ذغال و نفت ذخیره کرده بودند. حالا پشت کرسی داغ نشسته بودند و خرما و کشته زرد آلو و شب چله جلویشان بود.
هیزم دان هایشان انباشته شده بود که زمستان سیاه تر از این را هم بیمه می کرد. اما کم نبودند بیوه زنان و افراد فقیر و بی باعث و بانی که در این زمستان سنگین، اگر امثال علیرضا از در خانه هایشان در نمی آمد، از سرما تلف می شدند. علیرضا زیر لب شمرد:
غلام غیچینی، معصوم کنیز، محمد حسن، حوا…
یک نفر را فراموش کرده بود. یاد بودی کرد. شالش را روی صورتش محکم کرد و دوباره چکمه های مشکی را در برف فرو کرد و به صدای برف گوش داد. به خانه که وارد شد، از میان کوچه ها و برف وسط حیاط، رد شد. فرصت نکرده بود برف ها را از وسط حیاط جمع کند. در خانه را باز کرد. حجم وسیعی بوران و برف به داخل حجوم آورد. حاجیه بی بی، به طرف در برگشت.
علیرضا سلام کرد. حاجیه بی بی خندید.
کجایی تو این همه برف؟ یخ زدی بیا زیر کرسی.
هوا گرگ و میش بود و تاریکی و سفیدی برف زیبایی را به رخ می کشید. علیرضا جلوی در، پالتویش را کند و به چوب رختی آویخت. فاطمه دوید طرف در. علیرضا نشست روی زانو و فاطمه خودش را در بغل پدر رها کرد. به چشم های دخترش نگریست و با دست های قرمز شده اش، لپ کوچکش را کشید و بعد، هر دو زیر کرسی گرم نشستند.
پاهایش را دراز کرد. خورد به چوبه کرسی. پایش را برگرداند و از بغل چوب رد کرد. گرمای کرسی آزارش می داد. با یک تکان، خودش را کمی عقب کشید. پشت و کمی از پایش از زیر لحاف بیرون آمدند. هنوز دوباره خوابش نبرده بود که با صدای جیغ حجیه بی بی از خواب پرید.
علیرضا، بچه ام نیست. فاطمه نیست.
مثل فنر از جا پرسید و دستانش را گذاشت روی کرسی.
یعنی چه که بچه نیست؟
لحاف کرسی را بالا انداخت و داخل کرسی را دید زد. بعد لحاف را انداخت. بی اختیار، دست برد و فیتیله اش را بالا کشید. حجیه بی بی به سرعت تمام خانه را گشت. شال و لحاف و بالش ها را جا به جا کرد. کمر بامپا را گرفت و به اتاق بنه دان رفت. تاریکی را کاوید فاطمه نبود.
علیرضا به حیاط نگاه کرد. روشنی برف بر تاریکی شب غلبه کرده بود. نرم نرمک برف می بارید. رد پا در حیاط صاف شده بود.
دخترک چهار ساله کجا می تواند رفته باشد؟
مادر، پرده پشت در خانه را بالا زد و فریاد زد:
در… دربازه.
علیرضا خودش را به در خانه که به سمت حیاط باز می شد، رساند. لای در باز بود و نرمه های برف، پاشیده شده بودند توی اتاق. در را کشید. در یخ زده بود. محکم تر کشید. صدای خشکی کرد و باز شد. به زحمت، در روشن و تاریک هوا، رد پاهای کوچکی در برف دیده می شد که برف جدید رویش را پوشانده بود.
علیرضا به طرف شیر وسط حیاط خیز برداشت. مجسمه کوچکی پای شیر آب بود، عروسکی که یک دستش به شیر آب بود و پایش تا زانو، در برف فرو رفته بود. بچه یخ زده بود.
علیرضا او را بلند کرد و در برف تکاند. موهای حلقه حلقه و مجعدش از سفیدی برف خالی شد. دست و پا و صورتش مثل لبو سرخ بود. همچنان که به سمت خانه می دوید، گوش را روی سینه ی فاطمه گذاشت. به سنگینی نفس می کشید. حجیه بی بی گریه می کرد.
بچه ام معلوم نیست از کی تو برف ها بوده. شب ها بلند می شود آب می خورد. حتما رفته آب بخورد.
علیرضا انبوه ذغال داخل کرسی را شوراند و فاطمه را گذاشت زیر لحاف. ولی مادر بی تابی می کرد.
بروم دنبال زن همسایه. بچه ام میمیرد.
لحاف را بلند کرد و به صورت بچه نگاه کرد. کم کم نفسش تندتر می شد. دستش را گذاشت روی لپ سرخ شده فاطمه. فاطمه چشمانش را نیمه باز کرد. علیرضا ایستاد و به طرف جالباسی رفت. حجیه بی بی پرسید:
کجا؟
علیرضا گفت:
باید بروم خودم می دانم چکار کنم.
با این حال و روز بچه؟
می بینی که چشمانش را باز کرد. گرم می شود، بهتر می شود. چیزی نیست.
یک لحظه یاد بچگی های خودش افتاد. بعد از ظهر، همکلاسی هایش آمده بودند که بروند تماشا. جلوی در ایستاده بودند. نرم نرم برف می بارید. علیرضا پیش پدر آمد و گفت:
غلامرضا و اسماعیل و عباس دم درند. اجازه می دهی برویم تماشا؟
استاد میرزا، دستی به محاسن جو و گندمی اش کشید و مکثی کرد:
اگر بگویم نروی؟
نمی روم.
باورم نمی شود اگر بگویم برو لباست را در بیاور برو وسط برف ها. .
علیرضا لباسش را کنده بود و رفته بود وسط برف ها. استاد میرزا می خواست تحمل و محبت پسرش را امتحان کند. دندان به جگر گذاشت و چیزی نگفت. از پنجره آرام به علیرضا که وسط برف نشسته بود، نگاه می کرد و گریه می کرد. بچه ها پادر میانی کردند و علیرضا به خانه آمد. میرزا او را بغل کرد بوسید و گفت:
احسنت بابا. امتحان پس دادی. تماشا جای پسر به این خوبی نیست.
پالتویش را به سر کشید و از خانه بیرون رفت، با یک چلیک مفت و یک کیسه ذغال و میان کوچه های پر برف راه افتاد. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. شب بود و برف و کوچه های باریک و علیرضا که برف ها را لگد می کرد و به صدای آن گوش می داد.
غلامحسین مهر

خاطرات  برگرفته از سایت https://defapress.ir/ 

اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

همچنین بررسی کنید
بستن
دکمه بازگشت به بالا