تصویرخاطرهزندگی نامهشهدای پاسدارشهدای فردوسوصیت نامه

شهید مهدی صبوری

برادر شهید محمود صبوری

مهدی صبوری 

مهدی صبوری
مهدی صبوری

نام پدر: محمدحسن

تاریخ تولد: ۱۳۳۸/۱۲/۱۱

محل تولد: فردوس

تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱/۱۳

محل شهادت: چزابه

محل دفن: فردوس

یگان اعزام کننده: پاسدار


در باره شهید


زندگینامه

فرمانده محور چزابه درتیپ۲۱امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
پانزدهم اسفند ماه سال ۱۳۳۸ ه ش در فردوس متولد شد. در کودکی برای فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت. دوره ی ابتدایی را بین سال های ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۲ دوره ی راهنمایی را در سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۴ و دوره ی متوسطه را در مدرسه ی دکتر شریعتی فعلی شهرستان فردوس بین سال های ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۹گذراند.
اودر دوران تحصیل عکس های خاندان پهلوی را که در ابتدای کتاب های درسی بود، پاره می کرد و سپس کتاب ها را جلد می گرفت. مهدی صبوری
در مراسم رژه ی زمان طاغوت در دوران راهنمایی و دبیرستان شرکت نمی کرد و به بهانه های مختلف به همراه تعدادی از دوستانش از شرکت در مراسم طفره می رفتند.
از سال ۱۳۵۴ ـ که آیت الله ربانی املشی در فردوس تبعید بود ـ در جریان امور سیاسی و انقلابی قرار گرفت و فعالیت خود را آغاز کرد. او جزو اولین کسانی بود که در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به این امر تشویق کرد.
در سال ۱۳۵۳ کتاب ها و اعلامیه های حضرت امام را مطالعه می نمود و با شخصیت های روحانی ارتباط داشت و تحت تعقیب عوامل ساواک بود. ایشان کتاب «جهاد اکبر» حضرت امام را مخفیانه تهیه می نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختیار دیگران قرار می داد. در زمینۀ اصول اعتقادی، مسایل سیاسی، کتب مذهبی و علمی از جمله: کتاب های نهج البلاغه، صحیفۀ سجادیه و مجلات علمی و آموزشی را مطالعه می کرد. او از امام خمینی، آیت الله خامنه ای و شهید مطهری کتاب های زیادی در اختیار داشت.
مهدی صبوری در نیمه های شب نوارهای امام و شخصیت های انقلاب را ضبط می کرد و به خانه های مردم می برد و روی نوارها می نوشت: «وقف عام. گوش دهید و به دیگران بدهید.»
محمد رضا مدبر می گوید:
«او چندین بار به زندان رژیم شاه افتاد و حتی یک شب از پاهایش او را آویزان کرده بودند. اما هیچ گاه سست نشد.»
در دوران پهلوی همیشه تحت تعقیب عوامل رژیم بود تا این که یک روز منزلش را محاصره کردند و دستگیر شد. رژیم که از ایشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواک مشهد منتقل نمود، ولی پس از شکنجه های فراوان نتوانست حتی یک کلمه از او حرف بکشد و ایشان آن قدر مقاومت کرد که مزدوران ساواک از گرفتن اطلاعات از او مایوس شدند و پس از مدتی آزاد شد. بعد از آزادی، بیش از پیش با اراده تر شد و با وجود آن که تحت تعقیب بود، فعالیت های خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالی داشت.
شهید در برهم زدن جشن میلاد امام زمان (عج) در اسلامیه، که در آن سال امام عزا اعلام کرده بودند ـ نقش فعالی داشت. او با قطع کردن برق و شعار دادن با تعدادی از دوستانش مجلس را بهم ریخت و متواری شد و از آن پس نام او در بالای لیست ساواک قرار گرفت.
شهید در جمع دوستان، آتش سیگاری را به پوست بدن خود نزدیک می کرد و می گفت: «می‌خواهم ببینم؟ چه قدر تحمل شکنجه های ساواک را دارم.»
در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، ـ ساعت حدود یک بعدازظهر ـ تصمیم گرفت با تعدادی از برادران مجسمه شاه را ـ که در وسط میدان مرکزی شهر بود ـ پایین بکشد. لذا پهنانی برادران را خبر کرد و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود پانزده دقیقه طول کشید که مجسمه سرنگون شد. در حالی که احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه صدای تکبیر بلند شد. مهدی ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خیابان ها گرداند. در حالی که مجسمه با کلنگ و بیل توسط تعدادی از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خیابان ها طنین انداز شده بود و شور و هیجان خاصی در شهر به وجود آمده بود. پس از این ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستیک مجسمه را به آتش کشید. این درحالی بود که خبر رسید مامورین امنیتی از ترس جان، به گوشه ی شهربانی خزیده اند.
رضا بخشایش ـ یکی از دوستان شهید ـ از او خاطره ای نقل می کند. «دوران انقلاب یک روز با هم در کنار مسجد بودیم و دقیقاً روز چهلم شهدای قم بود.
شهید از من پرسید که تکلیفمان در رابطه با اعلامیه های امام چیست؟ در همان لحظه مامورین ساواک متوجه شدند و او را دستگیر و با تعدادی اعلامیه و پوستر، جهت تحویل به ساواک او را رهسپار مشهد کردند. او در مسیر موقعیتی پیدا و کلیه ی اعلامیه ها و پوسترها را پرتاب می کند. در مشهد هرچه او را شکنجه دادند تا بگوید آنها را در کجا ریخته، با صبر و استقامتی که داشت، تمام شکنجه ها را تحمل کرد و چیزی به آن ها نگفت.» شهید فعالیت های زیادی علیه رژیم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدین» معروف بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پایگاه های مردمی که در مساجد تشکیل گردید، شرکت فعالی در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشکیل کمیته انقلاب اسلامی بود. با توجه به این که سال چهارم تحصیل وی بود، به صورت نیمه وقت همکاری داشت و پس از اخذ دیپلم به صورت عضو رسمی در سپاه پاسداران همکاری خود را شروع نمود.
همچنین در جهاد سازندگی فعالیت داشت. بسیج مردمی را به عنوان پشتوانه ی انقلاب سازماندهی کرد. او با استفاده از نیروهای مردمی امنیت و آسایش را در اوایل پیروزی انقلاب تا پایان سال ۱۳۶۰، در سطح شهرستان برقرار نمود و اکثر امور مردم را ـ که در آن اوایل به عهده بسیج بود ـ با تلاش شبانه روزی به خوبی انجام می داد.
مهدی صبوری پوریا بادی انجمن های اسلامی دانش آموزان را در اوایل انقلاب در شهرستان فردوس تشکیل داد و زمینه ی مناسب فعالیت دانش آموزان را در مسایل اسلامی و انقلابی فراهم نمود و با جذب آن ها به بسیج، نیروی عظیمی را برای حفاظت از انقلاب سازماندهی کرد.
او اکثر برنامه ها و مراسم راهپیمایی را سازماندهی و اغلب اوقات هدایت و نظارت می کرد. شهید ارتباط نزدیکی با روحانیت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام علیزاده نماینده مجلس و خبرگان رهبری، حجت الاسلام فردوسی پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمی نژاد داشت.
شهید خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او معتقد بود که صدام باید از بین برود و می گفت: «جنگ یک امتحان الهی است و حال که دشمن به میهن اسلامی تجاوز کرده، بایستی با تمام توان او را عقب برانیم.» او به فرموده ی امام عزیز، جنگ را در راس همه ی مسایل قرار داد. شهید در همان اوایل جنگ با حضور در جبهه های جنوب به یاری رزمندگان شتافت و در اولین مرحله، به جبهه ی «الله اکبر» اعزام گردید. در جبهه مسئولیت های فرماندهی گروهان، گردان و محور تیپ را برعهده داشت. او از موفق ترین فرماندهان جنگ به شمار می رفت .
شهید در فتح ارتفاعات الله اکبر، فتح بستان و حفظ تنگه ی استراتژیکی چزابه نفش بسزایی داشت. در پشت جبهه فرماندهی بسیج، مسئولیت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهی و آموزش نیروها را عهده دار بود.
در عملیات فتح ارتفاعات الله اکبر ـ در تاریخ ۱۰/۵/۱۳۶۰ که فرمانده ی گروهان بود ـ موفق شد تقدیر نامه بگیرد.
مسئولیت های شهید در جبهه عبارتند از :
فرمانده عملیات سپاه فردوس از تاریخ ۱۵/۴/۱۳۵۹ تا ۱۴/۶/۱۳۵۹
مسئول آموزش سپاه از تاریخ ۱۱/۸/۱۳۵۹ تا ۱۹/۱۲/۱۳۵۹
فرمانده بسیج فردوس از تاریخ ۱۹/۱۲/۱۳۵۹ تا ۲۰/۱۲/۱۳۶۰
فرمانده گروهان در تپه های الله اکبر از تاریخ ۲۷/۱۱/۱۳۵۹ تا تاریخ ۲۷/۲/۱۳۶۰
فرمانده گردان در عملیات طریق القدس (فتح بستان) از تاریخ ۲۸/۲/۱۳۶۰ تا ۲۲/۵/۱۳۶۰، ـ که بعد از آن به خاطر اصابت ترکش به ران چپ، یک هفته در بیمارستان یزد بستری بود ـ فرمانده ی محور چزابه از تاریخ ۲۳/۹/۱۳۶۰ تا ۲۰/۱۲/۱۳۶۰، که پس از آن به مدت ۱۵ روز جهت معالجه و جراحی ترکش ها به تهران اعزام گردید. و بالاخره فرماندهی محور چزابه از تاریخ ۲۰/۱۲/۱۳۶۰ تا ۱۳/۱/۱۳۶۰ به عهده ی ایشان بود.
شهید در اولین مرحله به عنوان فرمانده ی گروهان در جبهه الله اکبر حضور یافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتی بعد دوباره به چزابه بازگشت.
شهید انسانی بود که تمام حرکات و سکناتش فقط برای خدا بود. حضور او در جبهه های جنگ، ایمان و صلابتی که داشت و کارایی عجیب او، فقط برای خدا و دفاع از مملکت اسلامی بود.
او در تمامی مشکلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئولیت سنگینش در چزابه و چه بعد از آن، همیشه از خدا استمداد می طلبید. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) کلید حل مشکلات او بود. مناجات ها و گریه های شبانه او در حمله طریق القدس و چزابه، هنوز در یاد دوستان شهید است.
علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت می برد. می گفت: «یا مهدی فاطمه و یا اباصالح المهدی (عج).
برادر شهید می گوید: این خاطره را خود شهید برایم نقل کرد: روزی در کوه های الله اکبر پس از ۲۴ ساعت کوه پیمایی و عبور از مناطق شنی، آب آشامیدنی ما تمام شد. به ما گفته بودند: در این منطقه هرجا را حفر کنید به آب می رسید ولی هرجا را حفر کردیم، آب پیدا نشد و همه ی دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمی از آن ها دور شدم و رفتم پشت یک تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در این موقع دیدم دوستان می آیند، با دیدن آن ها خجالت کشیدم. یکی گفت: آب پیدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً کمی غمناک است. بیل یکی را گرفتم و چند بیلی زدم. ناگهان آب گوارایی پیدا شد.»
شهید اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبی حضوری فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر ـ دوست شهید ـ می گوید: «آن قدر مقید بود که می گفت: سر پست نگهبانی بدون وضو حاضر نشوید.»
در عملیات بستان از ناحیه ی دو پا مجروح گردید که مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود ۴۵ ترکش در بدنش داشت و یک ـ دو ماه در بیمارستان بستری بود. با وجود آن ترکش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود که جبهه به او نیاز دارد و امام زمان (عج) ترکش ها را از بدنش بیرون خواهد آورد.
آخرین مسئولیت او در جبهه، فرماندهی گردان عملیاتی لشکر ۵ نصر در چزابه بود.
اکثر شهدا در زمان حیات به وجود شهید افتخار می کردند و خود را شاگرد شهید می دانستند، چون او در همه ی امور پیشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسیجیان و مردم نفوذ داشت.
او اولین کسی بود که در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستاد. شهید بسیار مقید بود. زمانی که مجروح و بستری گردید، پرستار خانمی جهت تزریق سرم مراجعه کرد، علیرغم جراحات و درد و گفت: «آیا پرستار مرد نیست؟» چون متوجه شده بود که پرستار مرد در بیمارستان هست، اجازه نمی داد که پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل کند. شهید صبوری را باید «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» شهرستان فردوس نامید. او انسانی بود که جامع تمامی کمالات انسانی بود. او از زجر کشیده های انقلاب و از خانواده های مستضعف و تربیت یافته مکتب رهایی بخش امام خمینی بود. او مصداق کامل «رئیس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده ای با صلابت و با ابهت، انسانی خاکی و بی مدعا بود. حاضر بود هزاران تیر و ترکش را بر جان عزیزش بخرد ولی مویی از سر نیروهای تحت امرش کم نشود.
مهدی در روز جمعه، در تاریخ ۱۳/۱/۱۳۶۱ و در عملیات چزابه که فرماندهی آن را برعهده داشت ـ به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه ی خود این چنین می گوید: «اکنون که در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه می روم، از درگاهش می خواهم به آن سو و آن رهی که خودش می خواهد هدایتم کند و هر قدمم و هر نفسم برای او و به خاطر او باشد و علی الدوام برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم، هرچند که فردی خطا کار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ. و به این امید می روم و به این آرزو زنده ام تا امانتی که نزدم دارد ـ ان شاءالله ـ این دفعه تقدیمش خواهم کرد. و افتخار می کنم که هدفم الله، مکتبم اسلام، کتابم قرآن و مرجعم روح خدا ـ امام خمینی نایب بر حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله به ما ارفاق کرد.»
و در جایی دیگر می گوید: «الان هم که به جبهه می روم به خاطر کشور گشایی و به خاطر گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی روم، فقط به خاطر این است که حکومت الله ما، اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنان را که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای خودشان بنشانیم. به هر حال ما چه کشته شویم و چه بکشیم. در هر دو مورد پیروزیم. و از کلیه ی برادران رزمنده و مومن می خواهم این طور نعمتی را که ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ـ که کشته مان شهید باشد ـ قدرش را بدانید.» و همچنین می گوید: «از کلیه ی برادران و خواهران دینی می خواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند.»
و در جایی دیگر می نویسد: «به برادران پاسدار و بسیج توصیه می کنم، نماز را اول وقت بخوانید و در هفته دو روز روزه بگیرید (دوشنبه و پنج شنبه) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشید تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهید شوم بر روی قبرم کلمه ی «ناکام» ننویسید، چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم.»
سردار دلاور و رشید اسلام، شهید ولی الله چراغچی ـ قائم مقام فرمانده لشکر ۵ نصر ـ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه ـ سردار شهید مهدی صبوری ـ به برادرش هادی چنین می نویسد:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرم هادی سلام علیکم:
سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و یار حق گوی امام زمان (عج) که الله اکبر گویان در ارتفاعات الله اکبر ناله اش را سر داد و در شب های چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواری عقب نشست. اما برای این زحمت خونی واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبی.
چرا که حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله های نیمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزی او در ایجاد استحکامات مناسب و آرایش پدافندی درست و باز هم اگر نبود ناله های از دل بلند شده شب های حلمه، چنین پیروزی به دست نمی آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهید پرورتان و همچنین به مردم شهر تبریک و تسلیت عرض می کنم.
از مهدی گفتن جسارت است که خودم را نخواهم بخشید، چرا که فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از این که نتوانستم در جلسه ی سالگردش باشم، مرا خواهید بخشید. از راه دور دست و بازوی شما را می بوسم و برای شما و همه ی رزمندگان، مجروحین، معلولین و اسرا دعا می کنم و بالاخره حل مشکلات مسلمین را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزیز صبوری و همه ی خانواده ی شهدا صبر و اجر عنایت بفرماید.
به امید زیارت کربلا، برادر کوچکتان ولی الله چراغچی
منبع: “فرهنگ جاودانه های تاریخ، زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان” نوشته ی سید سعید موسوی، نشر شاهد، تهران – ۱۳۸۶


متن وصیت نامه پاسدار شهید مهدی صبوری

بسم ا… الرحمن الرحیم
ارضیتم بالحیوه الدنیا من الاخره فما متاع الحیوه الدنیا فی الاخره الا قلیل.
آیا راضی شدید به زندگانی (دو روزه)در دنیا ، عوض حیات آخرت ابدی (در صورتی‌که) متاع دنیا در پیش عالم آخرت اندک و ناچیز است.                     سوره توبه   آیه ۳۷
السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا انصار ابا عبدالله و یا انصار خمینی روح‌الله ورحمه‌الله و برکاته. اکنون که در را خلایق و تنها معبودم به جبهه می‌روم ، از درگاهش می‌خواهم به آن سو و آن راهی که خودش می‌خواهد هدایتم کند و هر قدم و هر نفسم برای او و بخاطر او باشد و علی‌الدوم برای او بگویم و بسوزم و بجوشم و برای او باشم ، هر چند که فردی خطاکار و معصیت کارم و او خالقی یکتا و بزرگ،به امید میروم و به این آرزو زنده‌ام تا امانتی که نزدم دارد انشاءا… ایندفعه تقدیمش خواهم کرد و افتخار میکنم که هدفم الله ،مکتبم اسلام و کتابم قرآن و مرجعم روح خدا امام خمینی نائب به حق حضرت مهدی (عج) است و خوشحالم که خدا در این معامله خیلی به ما ارفاق کرده و بهترین خریدار است که هر کس در این معامله پشیمان شود بطور حتم بدانید که ضرر کرده است :ان الله من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه.
مرگ اگر مرگ است گوی پیش من آی               تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ                            من ز او عمری ستانم جاودان
الان هم که به جبهه میروم بخاطر کشور گشایی و بخاطر خاک و گرفتن چند وجب یا کیلومتر زمین نمی‌روم که فقط بخاطر این است که حکومت ا… اسلام و قرآن پیاده شود و دشمنانی که به مرز اسلام تجاوز کرده اند بر جای بخود بنشانیم آنان را بهرحال ما چه کشته شویم و چه بکشیم در هر دو حال پیروزیم و از کلیه برادران رزمنده و مومن میخواهم اینطور نعمتی ممکن است دیگر به سراغمان نیاید ،که کشته‌یمان شهید باشد ،قدرش را بدانید و (یاری کنید دین خدا را تا شما را یاری کند ،ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم .)
در اینجا چند توصیه به برادران و خواهران اسلامی‌ام دارم :
۱- از کلیه برادران و خواهران دینی میخواهم که در همه جا و همه وقت یار و پشتیبان انقلاب باشند و فقط دنبال امام امت نائب حضرت مهدی (عج) امام خمینی و روحانیت متعهد برهبری این مرجع بزرگ باشند وفرامین امام را در تمام شئون زندگی خویش پیاده کنند .
۲-در تشیع جنازه‌ام بجای شعار دادن سوره الواقعه را با ترجمه روان بخوانید و از امت مسلمان هم میخواهم با دقت به عمق و معانی آن توجه کرده و گوش فرا دهند و بدانید که وعده‌های خداوندی راست است .
۳-از برادران متعهد و مسلمان و مومن ،بخصوص اعضای بسیج میخواهم که رابطه شان را با سپاه و بسیج هر چه بیشتر کنند و احیاناً ضعف‌های آنان را گوشزد کرده و مواظب باشید که به انحراف کشیده نشود و از طرفی با آنهائیکه با این ارگانها مخالفت میکنند و هدفشان اصلاح نیست جداً دوری کرده و تبری جوئید .
۴- به برادران پاسدار و بسیج توصیه میکنم نماز را اول وقت بخوانند و در هفته ۲ روز روزه بگیرند (دوشنبه و پنجشنبه ) و بیش از پیش به فکر تقویت روح باشند تا پرورش  جسم .
۵- اگر انشاءا… شهید شدم بر روی قبرم کلمه ناکام را ننویسید چرا که من به کام و آرزوی خود رسیدم .
۶- از برادران و خواهرانی که تحت لوای حزب ا… انجام وظیفه می‌نمایند ،توجه داشته باشند که اعمالشان و رفتارتان مطابق با موازین اسلامی باشد و بدانید که آنگاه حزب خدا پیروز است.(الا ان حزب ا… هم الغالبون ) و این را هم بدانید که تمام شهدای ما برای همین انقلاب اسلامی و برپایی حکومت اسلامی و قانون ا… جان فدا کرده اند ،مبادا از این مسیر منحرف شده و منحرف شود .

۷- از سپاه میخواهم که به هیچوجه بابت من حتی یک دینار پول هم پرداخت نکنند ،چرا که نمی‌خواهم از خونم استفاده مادی شود (حتی یک ذره )
در خاتمه از تمامی برادران و خواهران دینی بخصوص پدرو خواهر و برادرانم و اقوام و خویشان می‌خواهم مبادا در مرگم گریه کنند و یک قطره اشک بریزند و بدانید که ما خود از پایان این مسیر آگاه بوده‌ایم و اگر می‌خواهیم گریه کنید فقط بخاطر اینکه خدا ما را در ردیف شهداء قرار دهد و گریه کنید برای اینکه چرا دیر چنین توفیقی نصیبم شد .           والسلام
السلام علیک یا ابا عبدا…                         وصیتنامه مهدی صبوری
السلام علیک یا انصار روح ا…                       فرزند محمد حسن شماره شناسنامه  ۳۴۳
السلام علیک یا انصار اباعبدا…                     صادره از فردوس متولد سال ۱۳۳۸
عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فردوس بتاریخ ۲۳/۱۲/۱۳۶۰ :مهدی صبوری


خاطرات

محمود عباس زاده:
برادر صبوری چند روز مرتب، حالش خراب بود.ضعف داشت و گرمازده شده بود. من خودم ایشان را به بیمارستان طالقانی در آبادان بردم. دکتر اصرار داشت، اصلا نباید کار کند. ولی با این حال ایشان گفت: من به شناسایی می روم چون که، فرمانده گفته من اهواز می روم و شما حتما بروید. لذا آن شب ۱۲ قبضه اسلحه گرفتند و برای گشت رفتند. ساعت ۱۱ شب درگیری شروع شده بود. نحوه درگیریشان به این صورت بود که شهید صبوری وقتی نزدیک خط می شوند به برادر ظریف و ملکی می گوید: اینجا باشید به عنوان تأمین که، آنها کلتشان را مسلح می کنند. ایشان هم اسلحه داشته که مسلح کرده و جلو می رود. آنجا منطقه ای بود که کانالی در وسط داشت . کانال گرفته بوده و بچه ها، با شنا از آن عبور می کردند. ایشان می گوید: بروم داخل کانال ببینم چه خبر است؟ وارد کانال می شود، ته کانال که می رسد نیروی عراقی از سنگر بیرون می آید و باهم روبرو می شوند. ایشان به او ایست می دهد. عراقی که می بیند اسلحه اش در سنگر است چاره ای جز تسلیم نمی بیند .این نیرو را اسیر می کند و می گوید: بیا برویم. خلاصه بعد ایشان را به طرف خط خودمان راه می اندازد. جلوی آب که می رسند کلت را صبوری پشت کمرش گذاشته بود. آن عراقی هم که ورزیده بود، بر می گردد کلت را از ایشان می گیرد. باهم گلاویز می شوند و داد و فریاد و سر و صدا می کنند. شهید صبوری می بیند قدرت مقابله ندارد و طرف قوی است او را هل می دهد و به داخل آب پرت می کند. طرف هم خیلی سریع عمل می کند. در همان حال که به طرف آب شیرجه می زند، سه تیر به طرفش شلیک می کند که، به شکم ایشان می خورد. آن عراقی می دود که، خبر بدهد. هلی کوپترها و قایقها و غواص های دشمن همه بسیج می شوند که اینها را پیدا کنند. ولی برادران آیه وجعلنا خوانده بودند، پیدایشان نکرده بودند. برادر ظریف و ملکی دو ساعت در منطقه که، دشمن نی ها را کنار می زد می ایستند، ولی دشمن اینها را پیدا نمی کند. البته جریان را نمی دانستند، فقط سر و صدایی شنیده بودند. حتی برادر صبوری آه و ناله هم نمی کرد. خلاصه آن موقع ساعت ۱۱ بود که درگیر شده بودند. ساعت ۳ الی ۴ بعد از ظهر شهید صبوری به خط می رسد. در واقع ۵ الی ۶ ساعت در بین آنها گم شده بود . آن دو برادر دو ساعت می ایستند. چون راه را بلد بودند و قطب نما داشتند در عرض یک ساعت و نیم برمی گردند ولی برادر صبوری نه قطب نما داشته، نه راه را بلد بود، خلاصه باهم می رسند. شهید صبوری مدتی در بیمارستان اهواز بود، سپس برای عمل او را به اصفهان فرستادند و ایشان به حاج آقا صفارپور( که الان رئیس سازمان برنامه و بودجه خراسان است )تمام مسائل را تعریف می کنند. ایشان گفتند: من وقتی مجروح شدم و عقب تر آمدم چون شکمم تیر خورده بود، پس از مدتی احساس ضعف کردم، با خودم گفتم: حتما در آنجا شهید می شوم لذا درگوشه ای رفتم که، اگر بچه ها آمدند جنازه ام را ببینند و اگر عراقی ها آمدند، نبینند. با توجه به اینکه آب منطقه بسیار تلخ بود، می رفتم و می خوابیدم. چشمهایم را می بستم و با خودم می گفتم: برو هنوز وقت شهادت نرسیده. بعد مجددا با ناراحتی بلند می شدم و راه می رفتم. خون که از من می رفت، می گفتم: حتما الان شهید می شوم دوباره در گوشه ای می نشستم و این عمل را تکرار می کردم. بعد از مدتی با خودم گفتم: نه. آن قدر آلوده هستم که کسی ما را نمی برد. بچه ها عجیب از این جریانش تکان خوردند. بعد از عمل در بیمارستان اصفهان گفتند: پدرش باید بالای سرش بیاید. همان موقعی که پدرش می رسد و می گوید تخت محمد کجاست؟ تخت محمد را نشانش می دهند. همین که بالای سرش می رسد و سلام و احوالپرسی می کند، محمد تمام می کند، که بچه ها می گفتند بالاخره وقتش رسیده بوده و در بیمارستان بایستی شهید می شد. واین اولین شهید شناسایی، قبل از کربلای ۴ و ۵ بود و در شلمچه جاده ای به طرف دشمن کشیده شد که، نام آن را شهید صبوری گذاشتند.
یکبار که با ایشان اسلحه جابجا می کردیم ، دست مهدی جراحت برداشت. هر چه اصرار کردیم که بگذارید با ماشین، تو را به بهداری برسانیم، گفت : نه. من پاهایم سالم است و می توانم با پای پیاده بروم و ماشین را نگهدارید، برای محمود حسینی که حالشان بد تر است .محمد علی علمدار:
من و برادر صبوری با ماشین رفتیم ، تا مهمات بیاورم. ساعت ۲ بعداز ظهر بود که با ماشین مهمات برگشتیم. برادر صبوری به همراه یکی از نیروها مهمات را خالی می کرد. دراین هنگام خمپاره شصت به وسط ماشین برخورد می کند و برادر صبوری به فیض شهادت می رسند .محمد علی علمدار:
یک بار ایشان را درخط دیدم که، به سختی راه می رفت .به او گفتم: چه شده است ؟ گفت : مسئله مهمی نیست و همانطور به راهش ادامه داد. بعدها متوجه شدم که ایشان ،در آن زمان مجروحیت سختی داشتند .محمد علی علمدار:
زمانی که در حال تخلیه مهمات در داخل سنگر ها بودیم ، خمپاره ای به داخل ماشین ایشان اصابت کرد. یکی از برادرن فریاد زد بیاید کمک کنید، آقای صبوری داخل ماشین است. بدن و لباس مهدی آتش گرفته بود. ما آتش را خاموش کردیم ولی بعلت جراحات ، بعد از سه روز به شهادت رسید.علی صبوری:
یک بار مامور راهنمایی و رانندگی مرا پانصد تومان جریمه کرد. آن زمان مهدی مسئول بسیج بود. پیش او رفتم و گفتم: این دیگر چه مامور راهنمایی و رانندگی هست؟ چرا این قدر جریمه می کند؟ مهدی پرسید: چقدر جریمه ات کرده اند؟ گفتم: پانصد تومان. گفت: بیا این پانصد تومان را از من قبول کن. آنها وظیفه شان را انجام داده اند. نباید آنها را تضعیف کنیم.هادی صبوری:
زمانی که مهدی کلاس پنجم ابتدایی بود. قرار بود که شاه و همسرش به فردوس بیایند، بچه های مدرسه آماده می شدند که به استقبال شاه و همسرش بروند. ایشان به بچه ها گفتند: این چه کاری است که می خواهید انجام بدهید؟ چرا به استقبال شاه جنایتکار می روید؟هادی صبوری:
یکبار مهدی تصمیم می گیرد که از قم تعدادی اطلاعیه و نوار حضرت امام(ره) را به فردوس بیاورد. در تربت حیدریه اطلاع پیدا می کند که، در فردوس تمامی اتوبوس ها بعد از ورود به شهر بازرسی می شوند. آن زمان برادر بزرگمان در پادگان ارتش فردوس، خدمت می کرد. مهدی دم در پادگان از اتوبوس پیاده می شود. برادرمان را صدا می زند که با موتور از آنجا به فردوس می آیند و اعلامیه ها و نوارها را در شهر پخش می کنند.سید عباس حسن نیا:
صبح روز شهادت، آقای صبوری را دیدیم. ایشان به من گفت: من امروز شهید می شوم. آقای علمدار، خواب دیده است که من شهید می شوم. این صحنه، تاثیر عجیبی بر من گذاشت. چون روابط من با ایشان بسیار صمیمی بود. من آن موقع موضوع را خیلی جدی نگرفتم. تا اینکه نزدیک غروب، دیدم آتش دشمن برای نیم ساعتی شدید شد. آقای علمدار برای بار اول به تنهایی به جلو خط رفته بود. وقتی برگشت ،آقای صبوری به ایشان گفته بود ، این بار من می روم. زمان پیاده شدن از ماشین، خمپاره۱۲۰ جلوی پای ایشان منفجر شده و ایشان به شهادت رسیدند.هادی صبوری:
در یکی از روز ها منافقین تبلیغاتی وسیعی را روی نسل جوان، در جهت منحرف نمودن آنان انجام می دادند. بطوریکه علنابه مسئولین نظام، بخصوص شهید بهشتی اهانت می کردند و کار به جایی رسیده بود که هر روز، در چهار راه شهربانی، چادری نصب و بساط فروش کتب با آرم مجاهدین خلق و اعلامیه پهن کرده بودند. شهید مهدی تعدادی از برادران را در یک گروه ده نفره سازماندهی کرد و به محل آورد. اول با اخطار گفت: بساط را جمع کنند. وقتی تذکر آنها سودی نبخشید و فریب خوردگان و مزدوران پا فشاری نمودند، خود شروع به جمع کردن بساط آنها نمودند و همه را تار و مار کردند. در همین اثنا، ساعت یکی از منافقین از دستش افتاد. آن را برداشتم و به مهدی دادم و گفتم: از دست یکی از منافقین افتاد. ایشان با بی اعتنایی گفت:بگذار مال خودشان باشد. این در حالی بود که کسبه بازار با شعار مرگ بر منافق از این اقدام انقلابی حمایت نمودند.

علی صبوری:
یکبار اطلاع یافتیم که مهدی در یکی از بیمارستانهای یزد بستری شده است. شب با اتوبوس حرکت کردم و به یزد رفتم. صبح به یزد رسیدم و به بیمارستانی که در آن بستری بود رفتم. نگهبان بیمارستان به من گفت: بعدالظهر، وقت ملاقات است و شما نمی توانید صبح به داخل بیمارستان بروید. با اصرار فراوان من، راضی شد به ملاقات برادرم بروم. به ما گفته بودند که، پای مهدی را قطع کردند و من برای این مسئله، خیلی نگران بودم و به داخل اتاقی که او بستری بود رفتم. خوابیده بود. من پتو را از روی پاهایش کنار زدم. دیدم، نه، پاهایش سالم است. ساعت از دو شب گذشته بود که، ایشان از خواب بیدار شد. تیمم کرد و مشغول نماز شد. پس از نماز از من پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟ من چگونگی مطلع شدن از مجروحیت ایشان و آمدن خودم به یزد را برای مهدی بازگو کردم. صبح که خانم پرستاری برای شستشوی جراحت های ایشان آمد، مهدی به او گفت: خانم شما با من نامحرم هستید. بگویید یک پرستار مرد برای این کار بیاید.

هادی صبوری:
یادم می آید اولین تظاهرات در فردوس بصورت علنی با تلاش شهیداز دبیرستان آغاز گردید و تا فلکه صاحب الزمان ادامه یافت که، شهید جلو دار این حرکت بود . و در طول مسیر شعار می دادند و در محل، مأمورین باسلاح و تجهیزات ،حاضر و مانع از ادامه حرکت شدند و همین مبدأیی برای آغاز سایر تظاهرات در فردوس شد.

هادی صبوری:
پس از شهادت شهید رجایی و باهنر یک روز در جلوی سپاه، من و برادرم علی و یکی دو نفر از برادران حزب الهی را سوار ماشین نمود و به طبقه بالای یک رستوران رفتیم . در آن جا عکس بزرگی از بنی صدر نصب بود . مهدی با دست، خودش آن را پاره کرد.

هادی صبوری:
قبل از انقلاب اکثر جلسات مبارزاتی ،در منزل ما تشکیل می شد و در این جلسات من وپدرم شرکت می کردیم و در جریان مسا ئل قرار می گرفتیم . مهدی توسط ساواک دستگیر و به زندان افتاده بود. پس از آزادی زنگ در خانه به صدا در آمد. در را باز کردم و با چهره گشاده و نورانی اش که آثار شگنجه در آن آشکار بود، روبه رو شدم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. در همین حال، اولین کلامش این بود: آنها (ساواک)کور خوانده اند، که بتوانند مرا از راهی که انتخاب کرده ام منصرف کنند.

علی صبوری:
زمانی که من در پادگان تربت حیدریه، سرباز بودم. ایشان به ملاقات من آمدند. گفتم: از کجا می آیی؟ مهدی گفت: از قم می آیم و تعدادی اعلامیه و نوار حضرت امام همراه من است که، باید به فردوس ببرم. بعد چند جعبه سوهان در آورد که، اعلامیه و نوارها در داخل جعبه سوهان بود و آن وقت به من گفت که، با ماشین نمی شود به فردوس رفت، چون امکان بازرسی ماشین زیاد است. من، موتوری فراهم کردم و با موتور به فردوس رفتیم و اعلامیه ها را پخش کردیم.
زمانی که بنی صدر رئیس جمهور بود، یک روز به فردوس آمده بود، موقع صرف شام که شد، همگی سر سفره نشستیم و غذا خوردیم. در بسیج فردوس رسم بر این بود که هر کس بعد از خوردن غذا، قاشق و بشقاب خود را می شست. بنی صدر بلند شد که برود. آقای صبوری گفت: آقای بنی صدر بشقابتان را ببرید بشوئید، اینجا بسیج است.

هادی صبوری:
در چهارمین سفر که آخرین سفر بود، در محل بسیج، شب حضور یافت و با همه برادران خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید و تا نیمه های شب مشغول تنظیم برنامه های کاری در دست اقدام بود و سفارشات لازم را جهت پیگیری امور به جانشین خود، شهید سید حسن میررضوی نمود. در آخر شب من در محوطه بسیج بودم که، با چهره گشاده مرا صدا زد و همدیگر را در بغل گرفتیم. ایشان پیشانی مرا بوسید و گفت: این سفر آخر من است. دیدار به قیامت. آن شب را تا صبح، کنار هم خوابیدیم و سحر پس از نماز به اتفاق برادر علیرضا نظری عازم منطقه گردید.

سید عباس حسن نیا:
در تنگه چزابه، یک روز هوا طوفانی بود و شنهای روان با وزش شدید باد جابجا می شد. آقای صبوری گفت: از گرد و خاک ایجاد شده استفاده کنیم، چون در این حالت دشمن نمی تواند ما را ببیند و دنبال جسد شهید پارسا، اولین سردار شهید فردوس که در همین منطقه به شهادت رسیده است بگردیم. فاصله این منطقه با عراقیها حداکثر ۱۵۰ متر بود. آقای صبوری سینه خیز در همان طوفان به سمت عراقیها حرکت کرد. تا جنازه شهید پارسا را پیدا کند. وقتی برگشت ، از فرط خستگی خوابش برد و پاهایش زخمی شده بود.

هادی صبوری:
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در یکی از روزهای نزدیک ماه محرم بود (ساعت حدود ۱ بعد از ظهر )، که مهدی تصمیم گرفت با تعدادی از برادران، مجسمه شاه را که در وسط میدان مرکزی شهر بود به پایین بکشند. لذا پنهانی برادران را مطلع نمود و همگی در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگی تهیه کرده و به گردن مجسمه انداختند. چون محکم بود، حدود ۱۵ دقیقه طول کشید که، مجسمه سرنگون شد. در حالیکه احتمال حمله مزدوران رژیم حتمی بود. با افتادن مجسمه، تکبیر بلند شد در همین اثنا شهید مهدی، ماشین وانتی را خواست و مجسمه را به عقب وانت بستند و به دور خیابان می چرخاند.

هادی صبوری:
یکی از برادران فرهنگی تعریف می کرد: ما آن زمان دانش آموز بودیم و مهدی توسط ساواک دستگیر شد. او را به شدت مورد شکنجه قرار داده بودند. وقتی نتوانسته بودند از او هیچ اعترافی بگیرند. آمدند، من و چند تن دیگر از بچه ها را دستگیر کردند و به شهربانی بردند. در آنجا ما را مقابل مهدی نشاندند. ابتدا او را نشناختم ، چون به قدری با کابل به صورتش زده بودند که تمام صورت او سیاه شده بود. برای لحظه ای چشمهایش را باز کرد. از چشمهایش او را شناختم و با نگاهش فهماند، که هیچ کس را لو نداده است. و من هم به لطف خدا زیر شکنجه دوام آوردم و اینگونه بود که با صبر و پایداری مهدی، توانستیم از دست آنها نجات پیدا کنیم.

سید عباس حسن نیا:
در اوایل انقلاب، دبیرستان شریعتی که آقای صبوری نیز آنجا تحصیل می کرد، پایگاهی برای فعالیتهای گروهک ضد انقلاب شده بود.که رئیس دبیرستان، همکاری شدیدی با آنها داشت و عکس سر کرده منافقین رابالای سر خود زده بود. یک روز بین دو زنگ تفریح، مهــــدی با چند تن از دوستان، حرکت خود جوشی را شروع کردند . وعکس رجوی را پایین کشیدند و بساط آنها را جمع کردند .

علی اکبر ضامن:
پس از پیروزی انقلاب و اوایل تشکیل سپاه پاسداران به فرماندهی ایشان و با حضور آقای پارسا، جهت آمادگی رزمی به سمت کوههای قلعه رفتیم . دوستان همه خسته و کوفته و گرسنه شده بودند . آذوقه ما یک کارتن ۳ کیلویی خرما بود ، و تعدادمان بیش از ۳۰ نفر بود . با اینکه همه گرسنه بودیم ولی به هر کس بیش از ۴ خرما نرسید . و ما شب را با همین ۴ دانه خرما به سر بردیم .

محمد حمیدی:
درآن روز مردم در اجتماع با شکوهی که در محل یکی از مساجد بزرگ شهر برگزار شده بود، شرکت کرده بودند. جمعیت آنچنان فشرده بود که جایی برای ایستادن و یا نشستن نبود. مردم مشتها را گره کرده بودند و برعلیه رژیم شعار می دادند . هنگامیکه سیل جمعیت، جهت انجام تظاهرات می خواست ازمسجد خارج شود، بحث گفتگو برای انجام تظاهرات شروع شد. عده ای مخالف بودند وعده ای موافق ، یکی ازبزرگان قوم گفت : امروزدکتر کریم سبحانی گفتند: نباید که تظاهرات صورت بگیرد . ونزدیک بود که تظاهرات لغو گردد. که یک مرتبه شهید بزرگوار، مهدی صبوری با قامت مردانه اش به میان جمع آمد و با صدایی رسا گفت : ما مقلد امام خمینی هستیم نه مقلد دکتر سبحانی ، که با تکبیر مردم جمعیت جهت انجام تظاهرات به خیابان ریختند .

نظری:
شب عید نوروزسال ۶۱ درتنگه چزابه بودیم، که آقای صبوری گفتند : امشب یک عیدی باید به عراقیها بدهیم. شروع به آتش ریزی بر سر عراقیها کردیم . عراقیها فکر کردند که ما دست به حمله زدیم. آنها هم شروع به ضد حمله کردند. چون که سنگرهای ما مقاوم ساخته شده بود، کاری ازپیش نبردند. بعد ازخاموش شدن آتش دشمن، شور وشعف عجیبی دربچه ها موج می زد.

سید حسن جهان مطاع:
مهدی صبوری در مسجد حجت ابن الحسن بین نماز ظهر وعصر بلند شد و با بیانی رسا و واضح گفت : برای سرنگونی رژیم پهلوی، صلوات بفرست. در چهره اکثر کسانی که در مسجد بودند وحشت موج می زد . اما در چهره این نوجوان ایمان وشجاعت دیده می شد .

محمد حمیدی:
وقتی ایشان توسط مأ موران فردوس دستگیر شده وایشان را به مشهد منتقل می کردند، آنها فکر کرده بودند، شهید صبوری یک آدم معمولی است وایشان را همراه کارتن اعلامیه ای که از شهید گرفته بودند در عقب ماشین سوار کرده بودند .آقای صبوری که دیده بود، پاسبان خواب است و راننده هم حواسش به رانندگی است، تمام اعلامیه ها را در شهرهای مختلف بین راه به بیرون ازماشین ریخته بود تا مردم ازآنها استفاده کنند .

محمد حمیدی:
در یکی از آخرین روزهای اقامت ما در شهرستان، نزدیک ظهر، شهید مهدی به بستان آمد وگفت : امروز می خواهم به حمام بروم و لباسهایم را بشویم. مهدی لباسهایش را در آورد ومن به همراه یکی دیگر از دوستان اورکت ولباسهای مهدی را تمیز شستیم. ظهر، نماز و نهار را درخدمت مهدی بودیم و بعدا” لباس پوشید وآماده رفتن به چزابه شد . او گفت : فردا شماها را نیز به فرماندهی، برادر عامل به خط خواهند برد .آنگاه تمام وسائل خود را جمع کرد درون کیسه گونی رنگ و رو رفتهای گذاشت. گفت : این کیسه نزد تو امانت باشد. من در چند روز آینده شهید خواهم شد وتو این کیسه و وسایل شخصی مرا به فردوس می بری و به برادرانم تحویل خواهی داد و با اتمام کلمات سردار، سیلاب اشک ما سرازیر شد. گفتم: مهدی چه می گویی؟ از کجا می دانی شهید خواهی شد؟ در جواب گفت : فقط این را بدانید که آخرین دیدار است. بیایید تا با یکدیگر وداع کنیم. آن هم وداع آخر بیایید تا در انتهای، سالها دوستی ورفاقت همدیگر را حلال کنیم .امروز و فردا رفتنی هستم. اول که ما از شدت گریه حاضر به خداحافظی نبودیم. ولی با اصرار مهدی و با ناباوری دستها را به گردن یکدیگر انداختیم ، نمی دانم چقدر طول کشید . شاید قریب به نیم ساعت در آغوش مهدی گریه می کردم و مرتب صورت نورانی مهدی را که از شدت راز و نیاز ونماز شب همچون دری می درخشید می بوسیدم.

محمد حمیدی:
در زمان طاغوت آقای صبوری ،آقای حاج شیخ حسین عمادی را که، از روحانیون مخالف رژیم بود به فردوس دعوت کرد. وقتی آقای عمادی به فردوس آمدند فورا” او را به منزل یکی از مقدسین شهر بردند و بلافاصله خبر سخنرانی ایشان در تمام شهر پیچید . هنگام سخنرانی غوغای عجیبی از، جمعیت درون مسجد بر خاست . خیابانهای اطراف مملو از جمعیت بود و ایشان با آن بیان عالی و سخنرانی آتشین خود، شوری در مسجد برپا کرد . اولین بار بود که شخصی، علنا”علیه شاه صحبت می کرد. او در قسمتی از صحبتهایش فریاد کشید که بگو «مرگ بر شاه ». پس از سخنرانی ،این روحانی تحت تعقیب ساواک قرار گرفت. که با درایت و هوشیاری آقای صبوری و آقای فریدون ایشان را ،از یکی از درهای مخفی مسجد خارج کرده بودند و به اسلامیه فرستاده بودند . فردا نیز با کمک آقای صبوری ایشان رااز اسلامیه به مشهد برده بودند و مأمورین ساواک مات و متحیر بودند که، با کمک چه کسی آقای عمادی گریخته است.

امان ا… حامدی فر:
در پاتک اول چزابه،که ازطرف دشمن بعثی انجام گرفت، بطور غیر مستقیم در خدمت آقای صبوری بودم. در قبل از پاتک چزابه، من وآقای صبوری به همراه معاونت گردان و یکی از برادران ارتشی برای شناسایی منطقه که محدوده گروهان ما بود ، به طرف موضع دشمن حرکت کردیم .پس از مقداری راهپیمایی مختصر متوجه شدیم، که خاکریز دشمن از جناح سمت چپ مقداری به طرف موانع اصلی ما کشیده شده و ما از پهلوی خاکریز دشمن( به فاصله بیشتر از ۳۰ متر) درحال عبور بودیم. در آن لحظه متوجه دشمن شدیم واین در حالی بود که امکان داشت دشمن ما را دیده باشد. هر کس نظری می داد. یکی نظرش این بود که همانجا مخفی شویم. دیگری نظرش این بود که به سرعت برگردیم. ولی آقای صبوری با خونسردی کامل به کار خود ادامه می داد. او نظرش این بود که ما باید خونسرد باشیم، طوری که، دشمن فکر کند مااز نیروی آنها هستیم و روی این نظر، اصرار داشتند . شناسایی به نحو مطلوبی انجام شد و به سلامتی به پادگان برگشتیم.

محمد حمیدی:
درسال ۱۳۵۶به همراه عده ای از برادران انقلابی فردوس جهت گوش دادن به سخنرانی یکی از روحانیون مبارز، که به تازگی از زندان ساواک آزاد شده بود،رفتیم. هنگام پیاده شدن در نزدیکی روستا، دو برادر که نسبتاً از بقیه خردسال تر بودند، جلو جمعیت به راه افتاده و با صدای حزین این اشعار را می خواندند. «مصباح هدی، روح خدا، عزم سفر کرد. اعلان خطر کرد . رجوع کن به خمینی» این دو نفر ، آقای صبوری و آقای مرتضوی بودند.

محمد حمیدی:
یکبار که سخنرانی داشت بعد از پایان سخنرانی پیش من آمد و گفت: ظهر برای نهار پیش تو می آیم. بعد از نماز ظهر برای صرف نهار در یکی از خانه های بستان پیش من آمد . آن روز همراه ناهار مقداری سبزی تازه آورده بودند که خوردیم. بعد از صرف نهار من به مهدی گفتم : که شما جزء فرماندهان عالی رتبه گردان هستید، صلاح نیست که همراه نیروهای عادی مثل ما غذا بخورید و با ما رفت و آمد داشته باشید. این حرف باعث خنده مهدی شد وگفت: ما دوستی هایمان به خاطر خداست .

سید عباس میرجلیلی:
یک روز در ساختمان فرمانده ای کلاس اسلحه شناسی گذاشته بود. و چگونگی کار با کلت را آموزش می داد. کلاس تمام شد. او نکات ایمنی رادر مورد اسلحه یادآوری می کرد ،اما دو نفر، آن طرف با کلت شوخی می کردند.غافل از اینکه کلت پر از فشنگ است. یکی از آن دو نفر کلت را رو به سینه دیگری گرفته بود و انگشتش را روی ماشه گذاشته بود. آقای صبوری بایک حرکت چریکی کلت را از دست او قاپید. اگر این کار را نکرده بود، حتمااتفاق بسیار نا گواری می افتاد.

سید رضا هاشمی:
در سال ۵۹ قرار شد ، به برادان پاسدار حقوق و مزایا بدهند . وقتی در رابطه با حقوق با ایشان صحبت کردیم، بسیار ناراحت شدند و فرمودند: اگر جگر مرا در می آوردید، بهتر از این بود که در سپاه از حقوق و پول صحبت کنید!

علی متولیان:
یکی از خاطراتی که در ذهنم است،این است : زمانی که ایشان عازم جبهه بود در داخل بسیج ضمن خداحافظی، برای برادران صحبت می کرد. آقای صبوری رو به من کرد و گفت :هنگام ورزش، برادران، کفش کتانی می پوشند . شما چرا نمی پوشید؟ در جواب گفتم :کفش کتانی ندارم و تهیه خواهم کرد .ایشان یک جفت کفش کتانی خودش را به من دادند. من گفتم : برای خودتان لازم می شود . آقای صبوری گفت :من لازم نخواهم داشت و همانطور هم شد، چون در این سفر به شهادت رسید.

امیر هاشمی:
در تپه های الله اکبر، خلوص ایشان مرا به تعجب واداشت. با اینکه امکانات سنگر سازی محدود بود و از هر گونه امکانات محروم بودیم ، با از خود گذشتگی این بزرگوار روبه رو شدیم. بایکی از همرزمان با ماشین سیمرغ به خرمشهر رفتند و زیر آتش شدید دشمن از خطوط راه آهن ،آهن و تخته و…… جهت ساخت سنگر ،تجهیزات و امکانات سنگر سازی رافراهم کردند.

امیر هاشمی:
ایشان در اواخر عمر شریفشان مجروح شده بودند و عصا داشتند. مرتب آرزو می کرد این عصا، روزی با شهادت از دستشان گرفته شود.

حسن ربانی:
در شهرستان فردوس یک دکتری داشتیم، بنام آقای مرتضوی .ایشان اهل سبزوار بود ودر سال های اول انقلاب ،آقای دکتر مرتضوی در مسجد میرزای فردوس به نمازمی ایستند و مردم به ایشان اقتدا می کردند ، وهمه مردم فردوس ایشان را قبول داشتند. یک بار ایشان به سپاه آمدند وبه من گفتند : آقای ربانی با شما یک کار خصوصی دارم ، بنده کنار ایشان نشستم .آقای فریدون زال هم بودند. آقای دکتر مرتضوی گفتند : من پسر ندارم ، اما خداوند به من چند تا دختر داده است. یکی از آنها ، وقت ازدواجش است و من علاقه دارم که یکی از بچه های بسیج فردوس، داماد من بشود ، می خواهم با شما مشورت کنم. شمایکی ازاین جوانها را معرفی کنید . بنده گفتم : شما این جوانها را می شناسی! کدام یک ازاینها مورد نظرتان است . آقای دکتر گفت : من به آقای مهدی صبوری خیلی علاقه دارم ، من از خداوند چند تا داماد خوب خواسته ام. می خواهم اولی اش، همین آقای صبوری باشد. شما لطف کنید با ایشان صحبت کنید . بعد بنده به همراه آقای زال با مهدی آقا صحبت کردیم. مهدی آقا خندید وگفت : آقای ربانی خودت گرفتار هستی می خواهی ما را هم گرفتار کنی؟ چه نقشه ای برای من کشیده ای؟ آن موقع من خودم یک دختر ۶ ماهه داشتم، که مهدی آقا علاقه زیادی به این دختر داشتند. همیشه به من می گفتند: من باید صبر کنم تا داماد خودت بشوم، خلاصه با او صحبت کردم، بالاخره راضی شد. من خبر آن را به آقای دکتر مرتضوی دادم. ایشان بسیار خوشحال شدند و از خوشحالی سجده شکر به جا آوردند. آقای دکتر مرتضوی گفتند: شما خودت مأمور هستی که بروی سبزوار و با خانواده من صحبت کنی، بنده به همراه آقای زال به سبزوار رفتیم و با خانواده ایشان در میان گذاشتیم. خانواده ایشان خیلی خوشحال شدند و گفتند: هر چه خود آقای دکتر صلاح بداند، خلاصه قرار شد که، ایشان نیز به فردوس بیایند و مجلس را در مسجد میرزای فردوس برگزار کنیم. چند شب مانده به مجلس عقد ایشان، یک شب منزل بودم، شهید صبوری آمد و به من گفت: حاج آقا من می خواهم بروم جبهه، بنده به شوخی به ایشان گفتم: چه شده خیلی عجله داری؟ می خواهی زودتر مجلس بگیریم؟ ایشان گفت: نه حاج آقا، چند ساعت پیش از مشهد زنگ زده اند و مرا خواسته اند و من فردا صبح باید بروم، بنده گفتم: مهدی آقا شما صبر کن که مراسم را بگیریم، بعد شما برو و هر چه اصرار کردم ایشان قبول نکردند، و گفتند: اگر برگشتم تسلیم شما هستم، و حتماً مجلس می گیریم. از بنده خداحافظی کردند و با چند تن از بچه های دیگر عازم شدند و در عملیات ،بعد از اینکه برادر علیمردانی شهید می شوند، ایشان مسؤولیت فرماندهی را به عهده می گیرند و در حین درگیری به درجه رفیع شهادت نائل می آیند، بعد از اینکه خبر شهادتش را آوردند ، من خیلی ناراحت شدم ، خانواده آقای مرتضوی نیز از شنیدن خبر شهادت ایشان ناراحت بودند .آقای دکتر گفتند : مثل اینکه ما لیاقت نداشتیم که مهدی آقا با خانواده ما محرم شود .

سید عباس حسن نیا:
یکی از خاطراتی که برای من بسیار مهم است و فراموشم نمی شود،این است که: در منطقه چزابه با او بودم و در آن جا آقای صبوری هر روز به ما چند بار سرکشی می کرد و علاقه خاصی به ما و سایر رزمندگان نشان می داد. روزها می آمد و با ما صحبت می کرد . یک روز که هوا خیلی گرم و غبار آلود بود. گفت: امروز روز خوبی است که، من به دنبال جنازه شهید پارسا بروم، چون دشمن من را نمی بیند . رفت و ظهر که برگشت ، گفت: هر چه آنجا گشتم، نتوانستم جنازه پارسا را پیدا کنم. ولی جنازه یک سروان ارتشی را پیدا کردم و با خود آوردم . او آن روز سینه خیز رفته بود . رد ترکشهایی که قبلاً خورده بود، زخم شده بود . ولی با این حال برای این مأموریت رفته بود . ولی متأسفانه چون دشمن نزدیک بود، نتوانسته بود . پیکر شهید پارسا را پیدا کند.

سید هاشم درچه ای:
شب عملیات ،آقای صبوری تیری به پایش می خورد. چفیه خود را به پایش می بندد و دست مجروح دیگری را که، درپشت سر خود حرکت می کرد، می گیرد و به راه خود ادامه می دهد.مقداری که می روند ،تیری دیگری پای آقای صبوری رامجروح می کند که، این بار نیز با چفیه دیگری، آن پایش را می بندد و با همان برادر مجروح، خود رابه پشت خط می رسانند.
غلامرضا دیاری:
دربیمارستان فردوس به مجروحین رسیدگی کامل نمی شد ، شهید صبوری بسیار ناراحت شد. می خواست بیمارستان راخراب کند.به مسئول بیمارستان گفت ،اگرشمابیمارستانتان بخواهد مثل اهوازباشد، که روزی ۵۰ مجروح بیاورند،چه کارمی کردید؟

احمد مجد میرزایی:
آخرین دیدارباآقای صبوری شبی بود که، هزار نفر از برادران بسیجی به دعوت قبلی ازطرف ایشان به بسیج آمدند،پس از سخنرانی با آنها در رابطه باجنگ وپیام امام، آنها رابه جبهه دعوت کرد و عده زیادی ، وابسته به تبلیغات ایشان، عازم جبهه شدند.پس ازمدتی ایشان به آرزوی دیرینه خود، که شهادت بود نائل شدند.

محمد طاهری:
درعملیات (ا…اکبر)گردان آقای صبوری، گردان خط شکن بود. وقتی به بالای تپه هارسیدیم، بیش از ۲۰الی۲۵ نفرباقی نمانده بودیم.
صبح رسیدیم به قبضه خمپاره ای که قبلا علیه مابه کار می رفت. آقای صبوری به یک برادر بسیجی که سن وسال کمی داشت گفت : بیا اینجا ،قبضه خمپاره را به طرف عراقیها چرخاند و روی یک گرا فرضی قرارداد،به آن بسیجی گفت:این گلوله ها رابگیر وداخل قبضه خمپاره بینداز.اوگفت: من بلد نیستم . گفت: بلدخواستن نمی خواهد. همین جور که من گلوله هارا داخل قبضه می اندازم، شماهم بینداز. بعد از آ ن عراقیها ،باخودرو و تانک پا به فرارگذاشته بودند.صبح دیدیم که۱۰تا۱۵خودرو و تانک راهمان بسیجی ،باهمان قبضه خمپاره زده بود.

مهدی نژاد:
یک روز وقتی از سرایان برمی گشتیم ،راننده ماشین بدون دلیل چند ثانیه برف پاکن ماشین راروشن کرد.آقای صبوری سریع تذکرداد و گفت: همین حد هم اسراف است.

سید حسن برومند:
درفروردین سال۶۱من به شهر بستان رفتم .ازبلند گوی مسجدجامع شهرستان اعلام کردند که، آقای محمد علی علمدار( راننده از آبک فردوس) هرچه زودتر به مسجد جامع بیاید.آقای علمدار وارد مسجد شد،تاچشمش به من افتاد شروع به گریه کردن کرد.من پرسیدم چه شده است؟گفت: دیروز مهدی شهید شد ، تاگفت :مهدی شهید شده است،اشکم سرازیر شد.

سید حسن برومند:
آخرین باری که برای خداحافظی به منزل ماآمد ، پایش مجروح بودو مجبور بود، عصادردست بگیرد. گفتم: با همین پای مجروحت می خواهی به جبهه بروی! گفت :بله.تلفن زده اند، آنجا نیاز است، باید بروم.گفت:ولی این بار آمده ام که آخرین خداحافظی رابا شمابکنم. گفتم: شما که همیشه می گفتی ما باید تا پیروزی بجنگیم. گفت: نه این بار فرق میکند.

محمد علی بخشایش:
آن زمان من پزشکیار بودم،پای آقای صبوری جراحت شدیدی برداشته بود. من هرروزپای ایشان را پانسمان می کردم .جراحت به قدری شدید بود، که عفونت آن حتی مقداری ازشلوارش را نیز آلوده کرده بود. وقتی متوجه شد که، باید درجبهه حضور پیدا کند،علی رغم زخم شدید، آماده حرکت شد.من به او گفتم:لااقل صبرکن پایت خوب شود،گفت: نه. اگربخواهد خوب شود همین جا خوب می شود.

قاسم بنی اسد:
آقای صبوری روز قبل از شهادتشان ، ظهر به سنگر ما آمدند. به ایشان الهام شده بود که به شهادت می رسند ، به من گفت : من آخرین سفرم است . و روز بعد هم خبر شهادتشان را آوردند .
مجید مصباحی:
یک روز من و آقای صبوری با هم به مأموریت رفته بودیم . من وضو گرفتم و آماده نماز شدم. در حال نماز متوجه شدم که آقای صبوری به من اقتدا کرده است . نماز مان که تمام شد . به او گفتم: من عدالت ندارم که شما به من اقتدا کردید ؟ گفت: بروید عدالت کسب کنید .

احمد مجد میرزایی:
یک شب من مسئول کشیک بسیج بودم . با راننده برای سر کشی به پایگاههای داخل شهر رفتیم. با خودم گفتم : شب جمعه است به مزار شهدا بروم و برای حاجت خود دعا کنم . به آن جا که رسیدم، دیدم: آقای صبوری داخل قبری نشسته است و دعا می خواند و بلند، بلند، گریه می کند . با اینکه ایشان را دیدم خودم را نشان ندادم. چون مطمئن بودم خوششان نمی آید که دیگران او را، دراین حالت ببینند.

غلامحسین جوادی:
این خاطره راخودآقای صبوری تعریف کرد:
یک شب زمان طاغوت صدای پا ازپشت بام آمد.من بلند شدم و هر چه اعلامیه در خانه بود، داخل تنور ریختم وآتش زدم .به یک باره نیروهای ساواکی به خانه ریختند و به من گفتند:اعلامیه ها راکجا گذاشتی؟من گفتم: اعلامیه چیست؟آنها همه منزل را گشتند و وقتی به سرتنوررسیدند، یکی ازآنها گفت:اعلامیه هارابه داخل تنور ریخته وآتش زده است. گفتم:ما سردمان بود،دفتر بچه ها را درتنور سوزاندیم تاگرم شویم.مراگرفتند وباخودبردند.درساواک فردوس مراتاجایی که نیمه جان شدم کتک زدند. فورا” من را به مشهد فرستادند.دریکی ازروزها رئیس کل ساواک شیغان ،مرا به اتاق خود برد وگفت: پسر.گفتم :بله. گفت: تو در فردوس اعلامیه پخش می کردی ؟گفتم:اعلامیه چیست؟گفت: توآقای خمینی رامی شناسی؟ گفتم:بله. پرسید: چکاره اند ؟گفتم:مجتهدند.سئوال کرد:ازایشان تقلیدمی کنید؟گفتم:بله. خوب، میدانی کجاست؟ گفتم:بله. آقای خمینی (ره ) درتبریزاست. گفت:ایشان زنده است یارحلت کرده اند؟ گفتم: سالهاپیش فوت کرده اند.به ما گفته اند تقلید از میت جایز است ،ما ازایشان تقلید می کنیم. شیغان نگاهی به افسر کنارش کرد وگفت:می بینی چه کسانی را اینجا می فرستند؟ طرف نمی داند آقای خمینی زنده است یافوت کرده؟ بعدازمن پرسید:اعلامیه ها را چکارکردی؟ گفتم:اعلامیه چیست؟ چند برگ ازدفترمشق را چون سردمان بود، در تنور ریخته وآتش زدیم که گفتند:شمااعلامیه دارید.شیغان آنقدرتحت تاثیر قرارگرفت ،که همانجادستورداد من راآزادکردند. گفتم: کرایه ندارم،گفت:تافردوس چقدرکرایه می گیرند؟ گفتم:۳۰تومان. گفت:اشکالی ندارد پول رابه من داد و من فردوس آمدم.

علی صبوری:
زمانی در سال ۵۶ در خدمت سربازی بودیم . یک روز به در پادگان آمد و گفت : بیا با هم به فردوس برویم.گفت : من تعدادی نوار و اعلامیه همراه دارم که اگر خودم تنها باشم، امکان دارد که عوامل رژیم مرا بگیرند. سوار موتور شدیم و به فردوس رفتیم و درباغ یکی از دوستان صمیمی پنهان شدیم و روز بعداعلامیه ها را تقسیم کردیم.

محمد حمیدی:
در ظهر یکی از روز های فروردین سال ۶۱ چون گردان ما در بستان بود ، شهید صبوری به محل استقرار گردان آمد و مقدار زیادی صحبت کرد . همه درد دلهایش را گفت: آنقدر دلی پر درد داشت و از نامردیهای ایّام گله داشت، که من هم شدید اشک می ریختم و پس از خاتمه صحبتهایش گفت: من برای آخرین خداحافظی آمده ام و من بدبخت بیچاره، در حالی که با ناباوری گریه می کردم و به چهره نورانی مهدی نگاه می کردم . می گفتم: مهدی شوخی نکن . تو فرمانده ما هستی. تو آخرین نفر باید باشی که به شهادت برسی ، تو افتخار شهر و دیار ما هستی ، تو افتخار یک نسل، جهاد و ایثار و شهادت هستی . او با خنده می گفت: فلانی! دیدار ، دیدار آخر است . هر چه می خواهی بگو که این دیدار دوباره تجدید نخواهد شد . و من مرتب دستهای مردانه اش را می بوسیدم و گریه می کردم و احساس می کردم ، خداحافظی با مهدی، خداحافظی با همه خوبیهاست. اگرچه یقین نداشتم که این آخرین دیدار است، ولی می دانستم که ، دیگراین روزگار، چنین شیر مردی را به خود نخواهد دید . این دیدار با گریه شدید من ادامه پیدا کرد و در میان اشکم ،کیسه گونی رنگ و وسائلش را تحویل من داد و سفارش کرد که، به فردوس بر گردانم و آنگاه باران اشکم باز بیشتر شد .

محمد حمیدی:
در شب عید سال ۱۳۶۱ ساعت ۹ شب که ما خوابیده بودیم، شهید مهدی ما را بیدار کرد و گفت : بلند شوید که می خواهیم به چزابه برویم. امشب می خواهیم موقع تحویل سال برای شکستن روحیه عراقی های متجاوز، آتش بازی کنیم. ما به اتفاق آقای سید علی اکبر پارسا آماده شدیم و من آرپی جی ۷ را برداشته، همراه با گلوله و با ماشین قراضه ای که مهدی داشت، عازم چزابه شدیم. او بسیار در آن شب خوشحال و شادمان بود. دائماً می خندید. راه از وسط هور می گذشت و شهید با نبودن چراغ، راننده گی می کرد. دو، سه مرتبه لاستیک ماشین به شنهای انبوه کنار جاده برخورد کرد. و لی با همه خطرات به چزابه رسیدیم. از میان خاکریز ها می گذشتیم . بقیه مسئولین گردان از خط دوم یا (پی . ام. پی) می رفتند. ولی شهید مهدی تا پشت خاکریز اول با همین ماشین قراضه رفت ، و این در حالی بود که گلوله های آر پی جی از طرف عراقی ها همچون تگرگ بر زمین می بارید و با صدای مهیبی منفجر می شد، که ما واقعاً ترسیده بودیم . ولی او مانند کوه به جلو می رفت و شوخی می کرد و هر لحظه که خمپاره ای درکنار جاده یا طرفین منفجر می شد و ما می خواستیم به طور طبیعی خیز برداریم ، با قامت استوار شهید مهدی و لبخندی که بر لب داشت مواجه شده و مجبور بودیم در کنار او راه برویم . بعد از رسیدن به سنگر فرماندهی و لحظه ای استراحت به دستور شهید مهدی، آر پی جی را براداشته و همراه ایشان در کنار خاکریز خط مقدم و در کنار کانال به راه افتادیم و در مسیر، به هر سنگری که می رسیدیم، شهید مهدی سری به آن سنگر می زد و به همه خسته نباشید می گفت و یا کمبود و مشکلات آنها را تأمین و دستورات لازم را به آنان ابلاغ می نمود. تا اینکه به سنگر بچه های فردوس رسیدیم و آقا مهدی گفت: امشب برایتان مهمان آورده ام که، برادران سید حسن نیا ، قاسم بنی اسد و حاتمی بودند که با آغوش باز از ما استقبال نمودند. شهید صبوری دستورات لازم را داد و گفت: ساعت ۲:۲۰ دقیقه صبح سال ۶۱ می باشد . برادران! با فریاد رعد آسا ی الله اکبر و با آتش همه سلاحها، مدت چند دقیقه ای را روی مواضع دشمن آتش بریزند. در هنگام خداحافظی به من گفت: تو هم در این چند دقیقه سه، چهار، گلوله خواهی زد و با خنده سنگر را ترک کرد. با دیگر برادران به انتظار ساعت موعود لحظه شماری می کردند و بچه های خط از رشادت و شجاعت و عزت نفس و اخلاص و افتادگی مهدی سخنها می گفتند . ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می داد که، صدای مهیب و گوش خراشی شنیده شد که، هر لحظه صداها نزدیک تر می شد . تا اینکه آتش تهیه عراق از زمین و آسمان شروع به باریدن گرفت . سر تاسر خاکریز را منورهای عراق، مانند روز روشن کرده بود و تانکهای عراقی چنان به طرف خاکریز خط مقدم، که سنگرهای ما پشت آن قرار داشت شلیک می کردند که، چراغ فانوس سنگر خاموش می شد. از سنگر بیرون رفتم همه جا انفجار بود و گلوله . آرپی جی را برداشته و داخل کانال به طرف سنگر آر پی جی که نمی دانستم کجاست به راه افتادم. تانکهای عراقی با شدت مشغول، مانور تیر اندازی بودند. شهید مهدی از طریق بی سیم، پیام داده بود که، برادران جانانه مقاومت کنند که، امشب عراقی ها باید از روی جنازه ها بگذرند . در پناه منورها و گلوله های رسام از چاله ای به چاله دیگر می افتادم، تا بالاخره سنگر آر پی جی را پیدا کردم و در کنار سنگر ۵۰ ،گلوله آماده آر پی جی خرج بسته شده را شروع به شلیک نمودم . آن شب عراق روی چزابه آتش ریخت، که به قول خود شهید صبوری بی سابقه بود. صبح با چهره نورانی مهدی مواجه شدیم . در جواب سئوال ما که پرسیدیم: مهدی ! این چه محشری است که در چزابه به پا شده است ؟ با خنده گفت : اگر به نیرو ها اجازه می دادم با یک تکبیر از خاکریز عبور می کردند !

علی پردل:
در چزابه فرمانده گردان بود. معاونش در آنجا شهید پارسا بود. ایشان با راننده آقای علمدار رفته بودند، از راه آهن الوار بیاورند. وقتی آوردند، آقای علمدار گفت :آقای صبوری زیر آتش است ، نمی شود الوارها را خالی کنیم . آقای صبوری گفت : شما بروید داخل سنگر ،من خودم الوارها را خالی می کنم . جان این بچه ها به عهده من است و من باید سنگر درست کنم و اگر این سنگر را درست نکنیم، خدا می داند چند نفر شهید می شوند و در حالی که الوار به دست داشت ،در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.

محمد حمیدی:
در سال ۵۶ یکی از روحانیون مبارز و متعهد از از زندان آزاد شده بود و قرار بود دهه محرم را در روستای چرمه باشد . با ابتکار بسیجی مخلص، آقای فریدون زال و با ماشین کمپرسی،همراه با ۴۰ نفر از برادران حزب الله، به روستای چرمه رفتیم . در هنگام پیاده شدن از ماشین با توجه به جو خفقان آن زمان، همه به صورت، دسته عزاداری، اجتماع کردیم. دو نوجوان کم سن و سال یعنی: شهیدان بزرگوار مهدی صبوری و سید حسن میر رضوی شروع به عزاداری کردند و با صدای بلند این اشعار را خواندند : مصباح خدا، روح خدا ، عزم سفر کرد. اعلان خطر کرد، اگر یار حسینی ،رجوع کن به خمینی .

غلامرضا دیاری:
چند شب بود که، من متوجه شده بودم که ، آقای صبوری ساعت ۲:۳۰ از نیمه شب غیبش می زند و برای یک ساعتی درمحل سنگر نیست. یکروز به یکی از برادران گفتم: بیا ببینیم، آقای صبوری کجا می رود؟ دوستم گفت: شما چکار دارید که، او کجا می رود؟ تااینکه یک شب خودم به تنهایی دنبال او به راه افتادم، دیدم، داخل نخلستان رفت و شروع به دعا کرد. از شب بعد برای چند شبی نرفت . از او پرسیدم: که چرا به پست هرشب خود نمی روی؟ گفت: چون شما متوجه شده اید که، من آنجا برای چه کاری می روم!

حسن ربانی :
یک مرتبه اداره ساواک، برادر صبوری را به خاطر همراه داشتن اعلامیه حضرت امام(ره)، دستگیر و کتک زده بود، که این اطلاعیه را چه کسی به شما داده؟ ایشان اقرار نکردند که، از چه کسی گرفته است و گفته بود: آنها را پیداکرده و چون من این اعلامیه ها را به ایشان داده بودم و ایشان چیزی نگفته بود، دراین جریان مشکلی برای من درست نشد. به هرحال برای شهید صبوری پرونده ای درست می کنند و پس از یکی دو شب تصمیم می گیرند که ایشان را تحویل شهربانی مشهد بدهند. یکی ازمأموران شهربانی به نام سهرابی که اکثر مردم فردوس از او می ترسیدند، به همراه دو مأمور دیگر، مأموریت می یابند که برادر صبوری را به مشهد ببرند. ایشان را دسبند می زند و داخل ماشین گذاشته و از شهر خارج می کنند. در بین راه، بعد از گردنه های کلات یک قهوه خانه بود . آنها برای خوردن صبحانه کنار قهوخانه نگه می دارند. دستهای شهید صبوری را باز کرده و یک دستش را با دسبند به صندلی ماشین قفل می کنند و خودشان می روند داخل قهوخانه و از آنجا یک نوشیدنی برای برادر صبوری می آورند. شهید صبوری می گفت: من یک مرتبه به فکر افتادم که ، ممکن است پرونده داخل ماشین باشد.با خود گفتم: اکنون وقتش هست که، پرونده را بردارم و نابود کنم. با زحمت زیاد دستم را درازکردم و پرونده را برداشتم ، داخل یک پاکت بود. پاکت را باز کردم، تمام اعلامیه و بازجوییها در داخل آن پرونده بود . همان نوشیدنی را که آورده بودند، را ریختم روی آن کاغذها. بعد شیشه را پایین کشیدم و آن کاغذهای مچاله شده راپایین انداختم. مامورین پس از خوردن صبحانه سوار اتومبیل شدند و ما به طرف مشهد حرکت کردیم و ایشان را تحویل اطلاعات شهربانی مشهد می دهند. وقتی پیاده می شوند، دنبال پرونده می گردند. اما آثاری از پرونده پیدا نمی کنند.از همدیگر سوال می کنند، اما چیزی دستگیرشان نمی شود.باهم می گویند که، شاید فراموش کردنداز فردوس بیاورند.آنها می روند منزل یکی از دوستانشان که در مشهد بود. از آنجا تماس می گیرند با شهربانی فردوس وآنها هم می گویند: شما با خود پرونده را به مشهد برده اید. مامورها آقای صبوری را درهمان منزل کتک می زنند و می گویند: پرونده را چکار کرده ای؟ ایشان هم می گوید: من که دستهایم بسته بوداز پرونده خبر ندارم؟ در هر حال ایشان را تحویل شهربانی داده بودند. به دلیل اینکه نتوانسته بودند چیزی ثابت کنند،ایشان را پس از یک هفته رها می کنند.یک روز بعدازظهر بود،دیدم برادر صبوری آمدند منزل ما .گفتم: شماکه بازداشت شده بودید؟ چطور شد که آزادشدی؟ ایشان تمام جریان راتعریف کردو گفت: کلاه سر ساواکیها گذاشتم . اما برادر صبوری پاهایش مجروح بود، چون وی را با کابل زده بودند. ۲۴ساعت در منزل ما بود ،پاهایش که بهترشد. گفت: پدرم، منتظر من است ، چون آنها فکر می کنند، من هنوز در ساواک هستم .باید بروم فردوس. اما نمی خواهم دست خالی بروم. حتما باید اعلامیه ای ،نواری با خود ببرم .من رفتم منزل آقای مهامی که نماینده امام درمشهد بود. چند تااعلامیه و نوار و دوعدد رساله امام (ره) را به ایشان دادم وایشان خوشحال شدند که، دست خالی نمی روند وآنها را برداشت و رفت.

غلامرضا مدبر:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید

نمازش را که سلام داد ، نگاهش را از روی مهر بر اعلامیه ها و عکسهایی که آنها را با وسواس خاصی در بسته بندی های مرتب بر زمین پهن کرده بود ، انداخت .
پس از ذکر تسبیح حضرت زهرا (ع) ، جانمازش را روی تاقچه ، مقابل آینه گذاشت .هنوز شانه را مقابل موهایش نبرده بود که صدایی از پشت بام برخاست و او را بر جای خویش میخکوب کرد. از جا برخواست .
مهدی با حرکتی سریع در حالیکه برگه ها را از روی زمین جمع می کرد از برادرش خواست تا کبریتی بیاورد .او نگاهی حسرت بار به اعلامیه هایی که با مشقت فراوان توسط آقای ربانی املشی از قم و تهران تهیه و در اختیارش گذاشته بود و باید طبق قرار قبلی و رعایت احتیاط فراوان به دست بسیاری از شهروندان انقلابی می رسید و حال باید در آتش بسوزند، انداخت .حرفی نداشت .در آن برگه ها حرفهایی بود که اگر یکی از آنها به دست ساواک می افتاد ، نه تنها تلاش شبانه روزی رابطین از میان می رفت که چگونگی بر خورد هزاران انقلابی مومن که اعلامیه ها را خوانده بودند و یا به نحوی از محتویات آن مطلع بودند، در برابر ساواکی ها قرار می گرفت .مهدی کبریتی کشید و آتش زبانه کشید .
مامورین ساواک از در و دیوار و بام خانه وارد شدند .
یک نفر که قامت نسبتا فربه و چشم های خمارش توی ذوق می زد به دیگر افراد دستور داد تا کل خانه را بگردند و سپس جلو آمد و به گونه ای تحقیر آمیز با دست گوشت آلودش به پشت مهدی کوبید و نیخشندی بر لب آورد .هنوز خیلی بچه هستی که ادای انقلابی ها را در بیاوری .بگو اعلامیه ها را کجا مخفی کردی .
مهدی جسورانه گفت :کدام اعلامیه ؟من نمی دانم اعلامیه چیست. راست می گویی ؟ببین پسر، این مامورین کوچکترین چیزی از زیر چشمانشان مخفی نمی ماند، پنهان کاری بس است .
مگر خودت نگفتی من هنوز دهانم بوی شیر می دهد پس از کجا باید بدانم اعلامیه ها کجاست ؟
مامور ابروان پر پشتش را گره انداخت: این خرابکاریهای اخیر زیر سر جوانهایی مثل شماست که هنوز پشت لبتان سبز نشده و زیر و بم صدایتان شکل نگرفته به حکومت علی حضرت ضربه می زنید .حیف آن همه لطفی که به شما می کنند .حیف آن شیر و کیک مفتی که تو شکم بی چشم و روهایی مثل شما می رود .
مهدی گر گرفت .آهی سوزناک از نهادش برخاست .او که فقر را می شناخت و تنگدستی ، رفیق گرمابه و گلستانش بود، می دانست که اکثر جوانها از مفلسی و فقر توان تحصیل ندارند .
آنچه ساواکی حرفش را می زد تشریفاتی اعیان پسندانه بیش نبود .
ماموری جلو دوید :چیزی جز این چند ورقی که در تنور سوخته است نیافتیم .مامور با غیظ سیگاری را گیرانده بود، لای انگشتان فشرد .به کنار تنور رفت .از آنچه می دید متاثر گشت :چرا اعلامیه ها را به تنور ریختی ؟ مهدی دوباره تکرار کرد :من اعلامیه نمی شناسم .من و برادرانم سردمان است .می بینید که سوز سردی است .چون در این خانه خالی ، چیزی برای گرم شدن نبود، فکر

منابع (نشریه):
سایت ساجد

 تصویر

اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بررسی کنید
بستن
دکمه بازگشت به بالا