شهید محمدعلی سلطان زاده
شهید محمدعلی سلطان زاده
- نام پدر: حسین
- تاریخ ولادت: ۲۰ شهریور ۱۳۴۹
- تاریخ شهادت: ۶ بهمن ۱۳۶۵
- محل شهادت: پاسگاه زید
- نوع شهادت: ثبت نشده
فیلم
زندگی نامهی شهید محمد علی سلطان زاده
محمد علی سلطان زاده در بیستم شهریور ماه سال ۱۳۴۹ در خانوادهای متوسط و مذهبی در شهر بشرویه چشم به جهان گشود.طبق سنت اسلامی، در اولین لحظهی تولد کامش را با تربت پاک سید الشهدا (ع) باز نمودند و در هفت ماهگی او را عقیقه کردند.
محمد علی از همان دوران کودکی در محیطی مذهبی،رشد و نمو کرد و وجودش با عشق و محبت اهل بیت (ع) عجین گشت.او در آغاز کودکی،حرکاتی را از خود بروز میداد که همگان را به تعجب وا میداشت، شور و هیجانش آنچنان بود که گویی روحی دیگر و بزرگتر در قلب او جای دارد. به عنوان نمونه وقتی محمد علی به همراه پدر و مادرش از مجالس روضه و عزای اهل بیت (ع) برمیگشت پارچهای بر دوش و دستاری به سرمیگذاشت و باکتابی در دست روی پلکان مینشست و برای دوستان خود نوحه و شعر میخواند.
همزمان با دوران کودکیش،کار ساخت و ساز بنای جوادیه بشرویه در مقابل خانهیشان به همت مرحوم پدر بزرگش (حاج محمد باقر سلطان زاده) شروع شد و او با دستان کوچکش همواره کمک میکرد.و پس از آن در جلسات هفتگی قرآن که شادروان علی اکبر جبرائیلی مؤسس آن بود شرکت فعال داشت همیشه خوشرو و بشاش بود.
در اوج خفقان شمشاهی پهلوی که محمدعلی در مقطع ابتدایی درس میخواند، عکسهای شاه و خاندان پهلوی در کتب درسیاش را مخدوش و چشمهایش را سوراخ میکرد. وقتی سؤال میشد:آیا از این کار نمیترسی؟جواب میداد: نه،آخر اینها بد هستند و بیحجابند.او تغذیهی رایگان مدارس را حرام میدانست و آنها را نمیخورد.
به هر حال روح و روانش حکایت از آیندهای درخشان داشت.محمد علی از هشت سالگی نماز و روزه را شروع کرد. و در همین زمان با دهان روزه و پای پیاده در هوای گرم راه یک فرسنگی خانه تا مزرعه را به عشق دیدار پدر بزرگ و مادر بزرگش طی مینمود و عچیب آنکه تشنگی و گرسنگیاش را اصلا بروز نمیداد. حتی از غذای افطاری به نفع خواهرش صرف نظر میکرد.
پدرش میگوید:در حالی که ترس و وحشت از نظام ستمشاهی بر همه جای شهر،سایه افکنده بود و او در مقطع ابتدایی درس میخواند.مامورش کردم تا برای گوش کردن نوار امام (ره) از خانهی اقوام ضبط صوت بیاورد.به همین خاطر پارچهای به او دادم تا به دور از چشم ماموران این کار را انجام دهد.اما وقتی آمد دیدم ضبط را نپوشانده است.گفتم:نترسیدی؟گفت:نه،چرا بترسم.
شهید تحصیلات ابتدایی را به پایان برد و دوران راهنمایی را همزمان با سالهای اول جنگ تحمیلی شروع کرد.گوش کردن به رادیو،تلویزیون واخبار جنگ وی را فردی حماسی بار آورد و هوای رفتن به جبهه در سرش پرورش یافت. به همین خاطر مصرانه از پسر عمویش (محمد جواد)که قبلا به آموزش نظامی و جبهه رفته بود تقاضای دفترچهی آموزش میکرد تا با تاکتیک رزم آشنا شود.اما افسوس که سن کمش اقتضا نمیکرد تا اینکه بعد از ۴ سال درحالیکه برای شرکت در هنرستان کشاورزی آماده میشد در سن ۱۶ سالگی عازم پادگان آموزشی و سپس راهی جبهههای نور علیه ظلمت شد.
نامه ها و دفترچهی خاطراتش حکایت از آن داشت که او فرشتهای در قالب انسان بود. دنیا برایش همچون قفس تنگی میکرد.معلوم بود که او افق آیندهاش یعنی عروج الی الله را ترسیم کرده بود.اعتقادش چنان راسخ بودکه میگفت:چگونه ما باشیم شاهد… امام خمینی(ره)باشیم و ببینیم جبهه ها نیاز دارد و حرکت نکنیم .روی این اصل و تابعیت از ولایت فقیه که بارزترین خصیصهی همهی مؤمنان و سالکان است به دنیا پشت کرد و در نبردی سنگین موسوم به کربلای ۵ در تاریخ۳ /۱۱/۶۵ در حالیکه ۱۶ بهار عمرش بیشتر نمیگذشت به آرزوی دیرینهاش یعنی فیض شهادت نائل آمد.
وی مدتهای مدیدی در خاک پاک شلمچه و در سرزمین خوزستان آرمید و دل و جسمش راضی به ترک آنجا نمیشد ونمیخواست برگردد.تا اینکه نتوانست فراق پدر و مادرش را تحمل کند چرا که آنها بیصبرانه برای آمدنش انتظار میکشیدند.
بالاخره با تلاش گروههای تفحص سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گلی در گلزار عاشقان نمایان شد.آری او محمد علی از دیار خراسان بود.پس از ۱۲ سال پیکر پاکش به مشهد منتقل شد ودر ۱۷ تیر ماه ۱۳۷۶همراه با چند دسته گل دیگر به طرز باشکوهی تشییع و در گلستان شهدای بشرویه به خاک سپرده شد.
«روحش شاد و راهش پررهرو باد»
منبع:http://farsboshruyeh.blogfa.com/post/455
خاطره ای از شهید: نقل از سایت خاورستان
حسین سلطان زاده پدر شهید از پسرش روایت می کند: آن سال ماه مبارک رمضان در روزهای گرم تابستان شروع شد. محمدعلی ۱۲ ساله بود با این حال به خوبی روزه می گرفت. من و مادرش از اینکه شاید او اذیت شود ناراحت بودیم.
وی اضافه کرد: روزی با او صحبت کردیم و گفتیم پسرم برای چی روزه می گیری؟ تو که هنوز مکلف نیستی حتماً روزه گرفتن برایت سخت است محمدعلی با خوش رویی در جوابم گفت: شما برای چی روزه می گیرید من با تعجب گفتم: این تکلیفی است که خدا بر ما واجب کرده و باید انجامم بدهیم.
پدرشهید ادامه داد: محمدعلی لبخندی زد و گفت: «من روزه می گیرم تا ثوابش برای پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هایم باشد.»
سلطان زاده خاطرنشان کرد: به تازگی از دوره آموزشی جبهه بازگشته بودم روزی وقتی من رادیو گوش می دادم، این شهید وارد اتاق شد. سلام کرد و با دو زانوی ادب در مقابلم نشست. سپس با صدای آرام و موقر گفت: ” آمدم که اگر اجازه بدهید به جبهه بروم” این جمله مرا متأثر کرد به طوری که قادر به پاسخ گفتن نبودم.
وی افزود: محمدعلی بار دیگر به همان متانت خواسته اش را تکرار کرد. اندکی تأمل کردم سپس گفتم:«نمی دانم چه بگویم؟» محمدعلی در جوابم گفت: «هرچی شما بگویید قبول می کنم.» گفتم: «هرجور خودت میدانی؟» محمدعلی با حالت شادی که در چهره اش نمایان بود گفت: «دوست دارم بروم جبهه» با وجود اینکه مهر و محبت پدری ام به این کار راضی نمی شد، اما بالاخره با رفتنش موافقت کردم.
پدرشهید بیان کرد: به شهید گفتم: البته پسرم جبهه رفتن وظیفه من هم هست. من هم باید وظیفه خودم را ادا کنم. محمدعلی گفت: نگران نباشید من به جای شما هم جبهه می روم.
سلطان زاده یادآورشد: در همین لحظه همسرم وارد اتاق شد وقتی ازموضوع باخبر شد، رو به محمدعلی کرد و گفت: تو به تازگی از دوره آموزشی آمده ای اجازه نمی دهم به این زودی برگردی گذشته از این الان هوا خیلی سرداست؛ محمدعلی ناراحت شد و گفت: من تا حالا دوره آموزشی بودم اگر الان تابستان بود می گفتید الان هوا گرم است.
وی افزود: شهید با صراحت گفت مگر شما صدای”هل من ناصر…” رهبر را نمی شنوید که می گوید به داد اسلام برسید. الان مسأله یاری اسلام درمیان است!» مادر محمدعلی بسیار متأثرشد وسرش را پایین انداخت. پس از چند لحظه گفت:«اگر به خاطر اسلام و دین است، پس هرچی پدرت بگویند من هم قبول می کنم.»