تصویرخاطرهزندگی نامهشهدای تربیت معلم فردوسشهدای دانشجوشهدای سرایانوصیت نامه

شهید علی رحیمی

برادر شهید حسین رحیمی

شهید علی رحیمی

نام پدر: عبدالله

تاریخ تولد:         ۱۳۴۱/۰۱/۲۹      

محل تولد: سرایان

تاریخ شهادت:    ۱۳۶۴/۱۱/۲۱     

محل شهادت: بوارین

محل دفن: سرایان

یگان خدمتی: بسیج

یگان خدمتی: سپاه


دو فیلم بیاد ماندنی از شهید:

مصاحبه با شهید یک ماه قبل از شهادت

نوحه خوانی شهید در جمع همرزمان گردان کوثر دانشجویان اعزامی از تربیت معلم فردوس

 

بقایای جسد شهید

 

 

 


زندگی نامه :

بیست و سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۳در شهرستان سرایان به دنیا آمد.پدرش آقا طاهر کشاورز بود و مادرش صغری خانم نام داشت. وی در مرکز تربیت معلم شهید مفتح فردوس دوره ی کاردانی رشته آموزش ابتدایی به عنوان دانشجو پذیرفته شد. بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۶۴در عملیات والفجر ۸به عنوان فرمانده گروهان در منطقه فاو براثر جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمد.پیکر مطهرش در زادگاهش به خاک سپرده شد

وصیت نامه :

من که به جبهه آمده ام از خانه، زن، فرزند و زندگی گذشته ام و اگر شهید شدم که افتخار می کنم و اگر برگردم باز هم دل به دنیا نمی بندم و نخواهم بست. برادران انتظاری که من از شما دارم این است که در هر حال یار و یاور و همراه ولایت فقیه و در این زمان نگهدار فرزند پاک پیامبر(ص) باشید و اسلحه ای که از دست من افتاده شما بر دوش بگیرید.

خاطرات: 

نقل از سایت سرایان بیدار


سرهنگ پاسدار علی سهی از شهید معلم بزرگوار علی رحیمی از رزمندگان وشهدای عملیات بزرگ وغرور آفرین والفجر۸می گوید.

      به گزارش سرایان بیدار:  خاطره گفتن از شهید و شهیدان کار بسیار سخت و سنگین است ؛ چون شهید را نمی توان در یک بعُد و یک زاویه آنهم  بوسیله بصیرت مادی تجسم کرد ، بلکه باید  با ژرف نگری معنوی و مطالعه عمیق ،  بصیرت درونی و ماوراء از انسان  مادی به حافظه ذهن آورد و از زوایای مختلف مورد مطالعه قرارداد که متاسفانه ما انسان های آغشته به گناه از آن محروم هستیم . ولی شاید همین بصیرت مادی و قلم  زنی ظاهر تحفه ای باشد  برای آیندگان و جوانان پاک و بی آلایش که بتوانند با نگاه معنوی خود  زوایای پنهان و آشکار شهید را از این قلم شکسته به  زبان آورد،  تا به وسعه قطره ای از دریای بیکران ایشان بتوانیم بهره لازم را ببریم  . اگر انقلاب ما پیروز و در جنگ تحمیلی هم توانستیم بر دشمن تا دندان مسلح و استکبار جهانی پیروز شویم ، بخاطر همین مقاومت ها و جانفشانی ها که عزیزانی  مانند شهیدان رحیمی – قربانزاده و…. که نمودند ، می باشد  . خب،  بنده یکی، چند خاطره که خود با این شهید درارتباط بوده نقل می کنم .  انشاءالله که خود این شهید ما را مورد لطف و  عنایت  قراروشفاهت ما را در  روز جزاء  بنماید .  (انشاء الله )
       
خصوصیات پدر شهیدان :
           چه خوبست در مقدمه سخن،  اشاره ای کوتاه به اصالت والد این عزیز بنمایم تا حقایقی هر چند کوتاه برای خوانندگان عزیز روشن شود  .
     شادروان مرحوم حاج عبدالله رحیمی  ابوی این بزرگوار  بسیار قلب مهربان و دلسوزی داشت .  تمام مصائب و مشکلات در سینه خود نگه ، و خم به ابرو نمی آورد . با آنکه سواد آنچنانی نداشت ولی بسیار صحبت های پر مغز و غنی بر زبان جاری و ساری می کرد  .  بعنوان مثال یک سال قبل از اینکه فوت نمایند . به من گفت : « علی !!  یک زمانی باشد، مثلاً ۲۰۰ سال بعد که من و شما نباشیم !!  افراد از همدیگر سئوال کنند که مقبره این افراد ( اشاره به مزار  شهداء سرایان ) که اینجا مدفون  شده اند ، اینها  چه کسانی بودند ؟  خواهند شنید !! اینها پهلوانانی بودند ، که در مقابل یزیدیان  زمان خود ، از صدام گرفته تا آمریکا ، انگلیس ، شوروی و…. ایستادگی کردند،  و در نهایت  به درجه رفیع شهادت نائل آمدند ، و آنها مغلوب این بزرگان شده اند ، شاید در آینده نه چندان نزدیک این شهداء را در حد امام زاده گان گرامی بدارند . » 
 
 
        خب  یک انسان بی سواد ولی با این طرز تفکر که خود من تا بحال فکر این چنین چیزی را نکرده از خصوصیات بارز ابوی ایشان بود  . مادر ایشان هم انسان زحمت کش و صحرا رو و بسیار شریف و دل رحم ، شاید اگر انسان با روحیه نامبرده آشنا نباشد فکر می کند که حرف هایی که می زند از روی غرض است . ولی نمی دانند که موضوع خاصی در دلش نیست و بسیار قلب مهربان و رئوفی دارد . بهر حال شهیدان رحیمی در چنین دامانی تربیت یافت .
 
مراحل تحصیل ابتدایی  شهید علی :
       اینجانب از کلاس پنجم ابتدایی با ایشان آشنا شدم . نامبرده  در یک خانواده کشاورز و مذهبی و نسبتاً  از طبقه متوسط جامعه چشم به جهان گشود .   امتحان که شروع می شد با هم درس می خواندیم  و بعضی شب ها تنها  یا به اتفاق دوستان دیگر در منزل ایشان  به مطالعه می پرداختیم   . والدین ایشان حدود یکی دو ساعت قبل از اذان صبح بیدار و سماور را روشن و تا هنگام آماده شدن چایی به طاعت و عبادات خدواند قادر متعال می پرداختند . پدر ایشان پس از اذان بلافاصله نماز صبح را خوانده و پیاده به سمت محل کشت و کار خود که در بیابانی بنام  صحرای بهشت آباد ( صحرای  چِردر)   بود بدون وسیله حرکت و پس از پیمایش  چندین کیلومتر ، حدود یکی دو ساعت به محل کشت و زرع خود می رسید و از چنین راهی نان و خوراک به بچه ها بخصوص شهیدان رحیمی که کاملاً حلال بود ، ارزاق میکرد .
    شهید رحیمی از همان ابتدا یک نوع مدیریت به اقتضاء  سن و سال در وجودش شلعه ور بود و آن قاطعیّت و  اداره کردن یک مجموعه حتی در اندازه خانواده ، همکلاس ها و همبازی های بود . بعنوان مثال معمولاً آن موقع هر کس به مشهد مقدس جهت زیارت و پابوسی حضرت رضا (ع) مشرف می شد ، به جهت اینکه نمازش شکسته نشود ، قصد زیارت ۱۰ روزه می کرد ، و پدر و مادر ایشان هم به این شکل عمل و تمام  زندگی از برادران گرفته ، تا صحرا ( آبیاری پدر )،  گوسفندان و…. همه را به ایشان می سپرد .  لذا من خودم شاهد بودم که ایشان به بهترین نحوه ممکن آنها را اداره و در خلال آن  کار پخت و پز را انجام  و کارهای کشاورزی بابا که به او سپرده شد بود  ،  دنبال می کرد .  بطوریکه موقع اذان ظهر که از مدرسه تعطیل ،  تا ساعت ۱۴ بعداظهر که می خواست به مدرسه برود ، ( چون آن موقع مدارس صبح و عصری بود یعنی از ساعت ۸ صبح تا ۳۰/۱۱و بعداظهر از ساعت ۱۴ الی ۱۶) سریعاً به بیابان می رفت و حیوانات را علوُفه و بلافاصله  برمی گشت و نهار بچه ها (حسین ، رضا ،  مهدی ، البته حمیدآقا  آن موقع کوچلو بود و با پدر و مادر  به مسافرت می رفت ) که کوچلو بوده و می خواستند به مدرسه بروند را آماده ، و پس از  صرف،  آنها را راهی مدرسه می کرد . حتی شستشوی لباس های نامبردگان  هم در غیاب مادر انجام  می داد .
      یادم نمی رود ، زن همسایه به سفارش مادر،  مامور شده بود تا در غیاب والدین  سری زده و اگر چنانچه کم و کسری دارند  برای آنها انجام دهد . ولی وقتی می دید همه چیز مرتب و سر جای خود قراردارد  ، بعد که مادر می آمد، می گفت اصلاً من که هیچ کاری انجام نداده مگر با بودن علی آقا کاری روی زمین  می ماند .  
        این شهید بزرگوار  در غیاب والدین کار دیگری که انجام می داد ، نظارت بر درس خواندن برادران بود ، بطوریکه شب که از کارهای خانه فارغ می شد ، مرحوم شهید حسین که برادر کوچکتر  پس از ایشان بود ،  پیش خود فرا و درسی که روز قبل معلم تدریس کرده با  ایشان مرور می کرد ، شهید حسین هم که تبع مزاج و شوخ بود ، سربه سر شهید علی می گذاشت ، و حسر  ایشان را در می آورد که علی می گفت من برای خودت می گویم و ایشان را نصیحت می کرد . یا شهید حسین باز سربه سر برادر دیگر  می گذشت که تو چرا درس نمی خوانی ، و….. بسیار فضای شاد و مفرّج  بر خانه حاکم بود، که من اکثر شب ها آنجا می رفتم  .
      یکی از خصوصیات دیگر ایشان کمک در خانه به مادر بود ، یادم هست که هر وقت مادرش   می خواست نان پخت کند ، روز قبل آن،  از مدرسه در ساعت تعطیلی سریعاً  به منزل مراجعه و با  موتور  یا گاهاً پیاده به بیابان ها رفته  و جهت پخت و پز نان ، هیزم و مواد سوختنی تهیه می کرد . اگر مادرش دست تنها بود ،  خمیر و یا نگهداری بچه ها را به عهده می گرفت ، تا کار مادر به موقع و مرتب انجام شود .
           در مدرسه با هم کلاسی ها بسیار مهربان و همدل بود ولی اگر بعضی از دانش آموزان ضعیف و کم رشد و حال مورد آزار و اذّیت افراد و  به قول امروز « گردن کلفت و یا به تعبیربهتر قُلدرمآبانه  » قرار می گرفتند ، جلوی آنها ،  تمام قد می ایستاد و کار اشتباه او را گوش زد می کرد ، که تا مدتی  آثار  پشیمانی  در چهره آنها نمایان بود .
          معلمین درس فارسی که سرکلاس می آمدند ، « معمولاً آن زمان دانش آموزان را ملزم می کرد،  تا چند نفری درس گذشته را مرور کنند  و سپس درس جدید را  شروع می کرد»  لذا   پس از مرور ، بلافاصله  انگشت اشاره معلم به سوی ایشان می رفت چون هم با صدای خیلی قراء درس را می خواند  و هم لرزشی در صدایش نبود، وی  تنها کسی بود که این کار را انجام می داد .
       در روزهایی که قرار بود مراسم رژه برگزار شود ایشان با یک اقتدار و قاطعیت پا را به زمین می کوبید،  که مورد تحسین همه معلمان بخصوص  مربیان تعلیم رژه قرار می گرفت  . « حتی دوستان از روی مزاح و شوخی به ایشان می گفت،  علی آقا وقتی رژه می روی پا که بر زمین می کوبی بعداً یک مرتبه باز می پری بالا که انسان فکر می کند ، فنر اتوبوس زیر پایت وجود دارد .که این هم حکایت از جدی بودن در کارش بود .  »
      یکی دیگر از خصائص و حسنات ایشان ،  کمک به هم  نوع بخصوص دوستانش  بود،  که به یکی دو  نمونه اشاره می کنم   :
–            « یکی از دوستان که راننده اتوبوس بود ، در هنگام تردد در مسیر سرایان به مشهد تصادف که منجر به کشته شدن دو نفر شد ، که وی  را زندانی کرده بودند ، یادم نمی رود شهید رحیمی به محض با خبر شدن از این حادثه ،  به قدری ناراحت شد ، که انسان فکر می کرد ، این  حادثه برای ایشان اتفاق افتاده است . لذا تعدادی از دوستان را جمع و ماشین سواری کرایه و به شهر گناباد مراجعه و از این عزیز دلجویی  که این امر موجب تحسین و خوشایند همه دوستان و خانواده نامبرده شد . »
یا موضوع دیگر اینکه :
       « خواهر م که حدود ۳ سالش بود ، مریض و تب زیادی داشت  .  مادرم به من التماس می کرد چون پدرت نیست او را به دکتر ببر، از آنجاییکه من قرارد بود با شهید  جایی بروم تمرد داشتم  ، تا اینکه شهید رحیمی  در آن لحظه درب منزل ما رسید و منتظرم بود .  لذا  محاورات ، جر و بحث ها ،   من با مادرم را شنید ، یک لحظه متوجه شدم صدای   ایشان  از درب منزل به گوش رسید !  بیاریدش من می برم ، گفتم علی آقا بیا برویم پدرم می آید او را می برد ، گفت نه بچه مریض است شاید با دیر آمدن پدر حالش بدتر شود من که هستم ، کمک می کنم اصلاً من می برم پیش دکتر !! خلاصه اینکه  وسیله ای نداشتیم لذا همین طوریکه از منزل بچه را آوردم ، ایشان وی را  از من گرفت و تا درمانگاه ( محل پاساژ  مرحوم خالقی ) بغل کرد من هر چه  اصرار کردم علی آقا خسته می شوی به من بدهید ،  گفته نه خسته نمی شوم  ( من حدس می زنم به جهت اینکه من از آوردن او ممانعت داشته و حرف نه را به مادر زده بودم ایشان این کار را  انجام تا پای حرفش به ایستد .) ، لذا مسیر خانه تا درمانگاه طی ،  تا اینکه پیش دکتر برد !! و نسخه اش را گرفت و مجدداً با هم برگشتیم و همه این مسیر بچه بغل این بزرگوار بود .»


فعالیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی  و شروع جنگ تحمیلی :

    خب ایشان بهمراه اینجانب و ۷ نفر دیگر در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان ، که در غیاب پایگاه بسیج ، کار ثبت نام و اعزام به جبهه را انجام می داد نام نویسی که در این میان شهیدان بزرگی همچون شهید ملایی ، ( از دره باز ) شهید اصغر صباغ ،  شهید علی اکبر اسماعیلی ( از آیسک ) بودند .  لذا اعلام شد، منتظر باشید تا به محض اینکه از رده های بالا درخواست نیرو شود،  شما را به جبهه اعزام خواهیم کرد . روز موعود فرا و اعلام شد و  بنده به اتفاق آقای علی داودی – شهید اصغر صباغ – شهید امین الله ملایی در اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان جمع و منتظر شهید علی رحیمی بودیم ، که ایشان با ناراحتی فراوان و بغض در گلو مراجعه و گفت « برادران ضمن عذر خواهی من نمی توانم با شما اعزام شوم !! گفتیم چرا ؟ گفت آخر پدرم خیلی بی تابی می کند و می گوید ،  من به هیچ عنوان راضی نیستم شما به جبهه اعزام شوید !! و من چون وجاهت شرعی دارم تا  رضایت پدر و مادر را جلب نکنم ، نمی توانم بیایم . شما اعزام شوید ولی من پس از آنکه والدین خود را راضی کنم ،  اعزام خواهم شد ! ( این هم یکی از آموزه های دینی  ایشان در اطاعت و تمکین  از فرامین الهی نسبت به پدر و مادر، بود  ) هر چند که جدا شدن از قافله شما برای من سخت است ولی مطمئن باشید هر جا که حضور داشته ،  خود را به شما خواهم رساند » و همینطوری هم شد .  ایشان پس از صبحت با پدر و مادر و رضایت این عزیزان در اسرع وقت با گروه بعدی ثبت نام و پس از سیر  مراحل  آموزش و دوره مقدماتی  بسیج ،  اعزام و به خواست قلبی خود رسید . یعنی در همان منطقه ای که ما بودیم ( سرپل ذهاب ) اعزام و در پادگان ابوذر مستقر  و به هر طریقی که بود اعضای گروه چند نفری ما را پیدا و در نهایت به هم رسیدیم . به این صورت که علی رحیمی و دوستانی که با هم بودند  درموقعیتی  در سه راهی پادگان ابوذر ، سرپل ذهاب وسرآبگرم مستقر شدند  ،  لذا ما که نمی دانستیم این عزیزان وارد منطقه شدند نیمه شب  که از خط مقدم « دشت ذهاب » بر می گشتیم ، راننده وانت تویوتا به جهت اینکه از آتشباری عراقی ها فرار کند تا می توانست سرعت ماشین را زیاد کرده بود ( جاده بشدت  توسط عراقی ها زیر گلوله های خمپاره ، توپ ، کاتیوشا که ،  ثانیه ای  فرود می آمد )  ، خب ما به موقعیت این عزیزان که رسیدیم یک لحظه متوجه شدم که کسی چراغ قوه داخل ماشین انداخت و صدا زد فردوسی با شما نیست!! که چون سرعت زیاد بود صدا واضع نبود ،  فقط شنیدیم که کسی صدا زد ، بهر حال ساعت ۲ بعدازنصف شب ،  جهت استحمام و استراحت سه روزه وارد پادگان شده ، که صبح طلوعین  متوجه شدیم کسی وسط آسایشگاه صدا می زند، شما دیشب از جبهه برگشتید؟ یکی از دوستان گفت بله !! ایشان گفت شما آقای داودی و سُهی را می شناسید ؟  که دست اشاره به سمت ما رفت که یک لحظه  متوجه شدیم ،  آقای نعمت الله مظفری پی ما می گردد  ، بهر حال پس از احوال پرسی ، گفت سریعاً آماده شوید که برویم !! گفتیم کجا؟ گفت  همان محل که هستیم . ما گفتیم ، فردا خودمان می آییم ! گفت علی رحیمی تأکید کرده تا شما را با خود همراه نکنم ، به موقعیت نروم  .  خلاصه آماده شده و با موتور سیکلت هندایی که دست ایشان بود،  دو نفره  نشسته و به محل رفتیم که ایشان از دیدن ما که  در آن جمع برادران رجب ارفعی – کاظم کرباسی ، محمد خزایی (از آیسک ) با ایشان بود ،  بسیار خوشحال و اظهار مسّرت و یک شب میهمان آنها بودیم . ( که شب هنگام کاتوشیا و توپخانه برادران  ارتش که مستقر در آن موقعیت بود  آتش سنگین ،  روی مواضع عراقی ها گشود و پس از تخلیه آتش ، سریعاً  منطقه را ترک کرد . و پاسخ آتش باری عراقی ها روی سنگرهای ما  شروع ،  و شب بسیار بیادماندنی بود .که در این اثناء دو نفر هم شهید ، که یکی از جناره ها کاملاً سوخت و خاکستر شد )  بهر حال ایشان گفت دیدید به قول خود عمل کردم!!  گفتیم چطور والدین خود را راضی کردی ؟ گفت ابوی من وقتی دید خیلی من ناراحت هستم  و بی تابی می کنم !! خودش پیش من آمد و گفت علی ، می خواهی به  جبهه بروی ، برو بابا  !! خداوند حافظ تو  است نه من !!  لذا  من تو را به خدا سپردم و این بود که آمدم . لذا آنها پس از یک هفته به خط مقدم و جبهه های گیلان غرب انتقال  و ما دیگر آنها را ندیدم تا اینکه سرایان به هم رسیدیم .  (مهرماه  1360 ) .
       شهید رحیمی در تمام کارهای فرهنگی که وجود خود را آنجا ضروری  می دید شرکت می کرد ،   یادم نمی رود یک روز شهید غلامرضا پسندی ( البته یاد کنیم از این شهید بزرگوار ، نامبرده جمعی آموزش و پرورش و اهل شهرستان فردوس که در کسوت معلّمی و رئیس دبیرستان ابوذر سرایان بود . دارای پیشینه انقلابی و سابقه مشعشع داشت  ، مدتی به سِمت بخشداری شهر سرایان منصوب شد . ایشان پس از مدتی داوطلبانه به جبهه اعزام و اولین بخشدار آن منطقه بود ،  که به درجه شهادت رسید . روحش شاد )  شهید رحیمی  را صدا و گفت ما می خواهیم در این مدرسه شعبه اتحادیه دانش آموزان ، ایجاد کنیم  و هر چه فکر می کنم ، بهتر از شما کسی برای مدیریت آن سراغ ندارم ، که وی  ضمن اینکه گفتند؛  مسئولیت بزرگی بر گردن من می اندازید آن را قبول و کم کم با تبلیغات وسیعی که داشت ، پای  ورود دانش آموزان به این شعبه را باز، که ثمره آن شهیدان  :  سید قاسم میرزایی – سید محمد کاظم محمد پور – سید حسن صاعدی – علی اکبر قربانزاده ، و…  را می توان نام برد .
 
از سمت چپ : برادر شهید غلامرضا پسندی ( بخشدار سرایان ) برادر مرادنیا
برادر مهدی عظیمی و …
 
       شهید رحیمی توجه خاصی به مسائل مذهبی و دینی داشت و شب جمعه ای نبود که در سرایان باشد و دعای کمیل را قرائت نکند  ، و یا مراسم حضرت اباعبدالله الحسین ( علیه السلام ) بر پا ، زیارت عاشورا و مداحی نکند . لذا خصلتش این بود ، که همیشه خود  را در صفوف اولین کسان و عزاداران جای  می داد .( البته من با وی در تربیت معلم نبوده ، ولی از دوستان و هم دوره های ایشان شنیده ، که همیشه دعای کمیل را قرائت و مستّمعین را به سر سفره حضرت اباعبدالله الحسین ع می کشاند . حتی فرمانده گردان می گفت که صبح ها برادران را برای نماز بلند و پس از نماز برای آنها مداحی و قرائت زیارت عاشورا می نمود .
    یکی از دیگر کارهای فرهنگی ایشان اینکه ، در سالگرد انقلاب اسلامی و ۲۲ بهمن به همت پایگاه بسیج شهرستان قرار بود نمایشنامه ای تحت عنوان « حُجربن عدی » به نمایش گذاشته شود . لذا نقش های مختلفی به افراد داده شد که شهید علی رحیمی به عنوان «حُجربن عدی » ایفای نقش  کرد و این نمایشنامه بسیار مورد علاقه و تحسین مردم شهرستان  قرار،  بطوریکه آوازه آن در شهرستانهای مجاور ( فردوس و گناباد ) پیچید و رسما ً دعوت تا  در آنجا هم به نمایش گذاشته شد . ( یاد کارگردان این نمایش نامه برادر صادق صالح نیایی که از اهالی شهر آیسک بود، گرامی می داریم  )
 
 
عکس زیر مربوط به نمایشنامه است از سمت راست : ایستاده حسن طاهرپور – علی سُهی سرباز ابن زیاد
و آقای کیال معلمی از فردوس در نقش ابن زیاد ابن زییاد – شهید رحیمی نشسته با شال سفید در نقش
حجربن عدی در بهمن ماه سال ۱۳۶۰
                                                                                                                                                    
        خب شهید علی رحیمی با چند تن از دوستان خود ( شهید قربانزاده ، برادرجانبار مرحوم علی   باباسلطانی و برادران : محمد صفرپور، سید حسن حسین نژاد ، اکبر پیروزی ، ) ادامه تحصیل دادند و پس از فارغ التحصیل و اخذ دیپلم و احساس اینکه نظام و جبهه ها به وجود ما احتیاج دارند !! داوطلبانه خود را به مراکز نظام وظیفه ، معرفی و پس از مراحل گزینش به لشکر ویژه شهدا اعزام شدند .  برادر علی رحیمی با توجه به اینکه سرباز وظیفه بود ، ولیکن تا سطوح فرماندهی رشد تا اینکه نامبرده بعنوان مسئول یکی از دسته های گروهان و سپس در سطوح فرماندهی بعنوان فرمانده گروهان ارتقاء یافت . چند ماهی بیشتر از خدمت ایشان در لشکر ویژه شهدا نمی گذشت که بنده و تنی چند از برادران دیگر که لباس سبز سپاه را پوشیده و در کسوت پاسداری قرار گرفته بودیم به آن لشکر که همین برادران حضور داشتند ، اعزام شدیم . برادر رحیمی در گردان حضرت رسول (ص) و بنده به همراه دیگر دوستان در گردان حضرت امام حسن مجتبی (ع) خدمت می کردیم . در یکی از عملیاتها با هم در یک ستون قرار   ، بطوریکه گروهانی که ایشان فرماندهی آن را داشت انتهای ستون و گردان ما که بنده همراه  فرمانده گردان بودم در سر ستون با هم برخوردیم ( خوب است که در اینجا اشاره ای کوتاه به نحوه عملیاتهای کردستان بنمایم و آن به این صورت بود که تمام نیروها شبانه حرکت می کردند و ستون بزرگی شکل می گرفت  ، بطوریکه مثلاً اول ستون در شهر آیسک  یا  شهر سه قلعه و عقبه آن در شهر سرایان بود ، گاهی اوقات می شد که در کمین دشمن گرفتار می شدیم ولی به جهت اینکه عملیات لو نرود و دشمن از ستون کشی ما مطلع نشود ساعت ها در کمین گرفتار می شدیم   که با تدبیر فرماندهی از وسط آتش باری دشمن بصورت سینه خیز و یا تاکتیکی های دیگر دشمن را فریب و عبور می کردیم  ) بهر حال یک لحظه متوجه شدم که در تاریکی شب ،  برادری که صدایش آشنا است خیلی آرام به نیرویش می گوید ، که حرکت کن اگر حرکت نکنی  مجبور هستم  تو را  رها کنم ، و می دانی در وسط این بحر بیابان و تاریکی شب ( ساعت ۳ صبح ) چه بر سرت خواهد آمد !! لذا این موضوع گذشت چون بنده نمی توانستم ایشان را صدا بزنم و سکوت مطلق حاکم و دور تا دور ما کومله و دموکرات ( ضد انقلاب )  وجود داشتند . گذشت ، تا در پادگان همدیگر را دیدیم ، گفتم علی آقا قضیه  چه بود ، چون من پشت سر شما بودم و فقط صدای شما را می شنیدم ، که نامبرده گفت !! این نیرو خیلی خسته شده بود ( باید داخل پرانتز عرض کنم در تعقیب دشمن ، گاهاً از سرشب تا طلوع صبح در وسط کوه و دره ها پیاده روی می کردیم بعضی که توان جسمی ضعیفی داشتند زود خسته می شدند ) و می گفت من را رها کنید بهر حال اینقدر او را نصیحت کردم تا آخرش حرکت و صبحت های من باعث شد تا از اینجانب  بیشتر توان یافته و  خود را به سرستون گردان،  برساند .
    خب لشکر ویژه شهدا که در مهاباد استقرار یافته بود ،  موقعی که عملیات نبود ( چون عملیاتهای لشکر ویژه شهدا بصورت موردی و باید گفت ایذایی انجام می شد )  ما  بچه های سرایان، آیسک ، سه قلعه و فردوس دورانی داشتیم ، روزهایی که عملیات در پیش نبود و در حال استراحت بودیم ، بعدازظهرها ،  همه در فضای بیابانی لشکر ( در اطراف مهاباد که بسیار مناظر جالبی داشت ) جمع شده و یک کتری بزرگ را با هیزم هایی که در وسط پادگان وجودداشت جوشانده ، ویک  چایی زعفرانی  نوش جان می کردیم  و  تا غروب دور هم می نشستیم ،  سپس  در نماز جماعت شرکت کرده و پس از آن به آسایشگاه خود مراجعه داشتیم   ، که این هم از ابتکارات شهید رحیمی بود و باید گفت که یک صله رحم رفقاتی  بوجود آورده بود . و گاهی برادر علی رحیمی به جهت شرکت در شناسایی مناطق عملیاتی با جمع سایر فرماندهان در این تفرج حضور نداشت  ، ولی سفارش می کرد من نیستم ولی شما فردا درو بر هم جمع شویید . که این هم یکی از یادگارها این بزرگوار بود .

اطلاعات بیشتر

مقالات مرتبط

همچنین بررسی کنید
بستن
دکمه بازگشت به بالا